داستان از نگاه تالیا
رفتم توی دستشویی و در رو قفل کردم.یواش رفتم جلوی روشویی ایستادم.توی آینه انواع و اقسام چیزا بود...
خمیر دندون...ژل.....ریش تراش....نرم کننده....کرم.....افتر شیب....خلاصه هر چیز مردونه ای که بگی بود.
با بدجنسی خندیدم و اول کل خمیر دندونارو توی روشویی خالی کردم.بعدم ژل موش و کرم نرم کنندشو خالی کردم روشون.آخر سر هم افتر شیبشو ریختم تو توالت....پس بگو چرا صورتش نرمه....افتر شیبش خوبه...
سیفون رو کشیدم که الکی مثلا دستشویی بودم.رفتم بیرون و نایل منتظرم بود.وقتی باهام اومد گفتم:
«مرسی»
لبخند زد و گفت:
«خواهش میکنم»
و در رو قفل کرد.نشتم رو تخت و یواش خندیدم.الان فقط مونده زین بره دستشویی...
به سقف خیره شده بودم که لحظه ای که منتظش بودم رسید:
«نهههههههههههههههههه!!!»
صدای داد زین بود که تو کل خونه پیچید و من ناخوداگاه بلند زدم زیر خنده.چنان قهقهه میزدم که نفسم گرفت.ولی بعد صدای قدمای تند زینو که میومد بالا شنیدم.
صاف روی تخت نشستم انگار بچه ای که منتظر تنبیه بود.زین خیلی در رو تند باز کرد و اومد تو.از چشماش عصبانیت میبارید و تند نفس میکشید.داد زد:
«کار تو بود؟»
دستاشو مشت کرده بود.با بی اعتنایی شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
«گیریم که آره.که چی»
«تو مریضی؟میدونی اون افتر شیبو چند خریده بودم؟»
«تقصیر خودته»
یهو انگار چشاش نرم شد.برگشت به حالت اصلیش.اه کشید و پیشم رو تخت نشست:
«ببین تالیا....من واقعا نمیخوام باهات لج کنم....ولی اگه تو بخوای به همین روش ادامه بدی من مجبورم یه کار دیگه کنم.»
منم سعی کردم تا براش توضیح بدم:
«ببین...منم نمیخوام اذیتت کنم....فقط بزار برم»
خودشو بهم نزدیک تر کرد.الان میتونم ببینم که پوستش یکم تیرست و چشماش رگه های عسلی هم داره.دستشو کشید پشت گردنش و گفت:
«درکم کن....من نمیتونم ریسک کنم و بزارم بری.ممکنه منو لو بدی.اونوقت من میرم زندان...»
«اگه قول بدم به کسی نگم چی؟»
خودم نمیدونم چرا یهو اینقدر مهربون شدم.من به خودم قول داده بودم که بد ترین رفتارا رو باهاش بکنم ولی این پسر یه چیزی داره که آدم جلوش کم میاره.....نمیتونه مقاوت کنه و همه غرور و جذبه اش رو فدای خوشگلی این پسر میکنه..... (کدوم حرف دنیا ازین درست تره؟؟؟)
«بازم نمیتونم ریسک کنم»
اه کشیدم و گفتم:
«خب واسه چی منو نگه میداری؟که آخرش چی بشه؟»
از رو تخت بلند شد و جلوم وایساد.منم ایستادم.بازومو گرفت و گفت:
«نمیدونم.....ولی مطمئن باش تا وقتی اینجایی هیچکس اذیتت نمیکنه»
توی چشماش غرق شدم....نفهمیدم چه مرگم شد که پرسیدم:
«میشه منم باهات بیام پایین؟اینجا حوصلم سر میره»
چشماش گرد شد و گفت:
«آ......آره حتما.....»
پشت سرش رفتم پایین.نایل پشت میز نشسته بود و با تمام اشتها میخورد.خندیدم و به زین گفتم:
«منم گشنمه»
نایل یهو برگشت و منو که دید قیافش خیلی خنده دار شده بود.دهنش پر بود و چشمای آبیش گرد.منو زین باهم خندیدیم.نایل هم خندید.زین گفت:
«برو بشین پشت میز تا برای خودمو خودت بیارم»
رفتم و پیش نایل نشستم.زین هم با دوتا بشقاب اومد و پیش من نشست.همه در سکوت خوردیم...این سکوت بد نبود....بلکه لذت بخش بود...
بعد ناهار زین گفت که میخواد ببرتمو یه جای خوب.منم رفتم تو اتاقم یکی از لباسایی که زین خریده بود رو بپوشم....من به این اتاق
گفتم *اتاقم*؟؟؟؟اتاق من؟؟؟؟_________________________________________________
دختره درگیره با خودش:-)
خبببب چطور بود؟:-)
ظاهرا یکم باهاش نرم شد:-)
این قسمت خیلی چیزی نبود ولی بعدی باحاله:-)
رای و نظر یادتون نره:-)
مرسیییییی:-)
فعلا باااااااای:-)
YOU ARE READING
my dark angel 2
Fanfictionاین داستان ادامه همون my dark angel توی پیج diba_1d هست که مجبور شدم اینجا بزارم