chapter 17

294 34 3
                                    


داستان از نگاه تالیا

نفهمیدم چیکار کردم....دستامو تو موهاش تکون دادم و زبونم رو رو لباش کشیدم....من همه چیو فراموش کرده بودم.....

یهو به خودم اومدم و فهمیدم دارم چه غلطی میکنم و خودمو از زین جدا کردم....با نگرانی تو چشماش نگاه کردم...هیچی‌توشون پیدا نبود.....زین هنوز دستشو از رو کمرم برنداشته بود.

خدایا من گند زدم.....حالا زین فکر میکنم من یه هرزه ام و....

زین کاری کرد که رشته افکارم پاره شد....منو چسبوند به دیوار راهرو و لباشو وحشیانه رو لبام گذاشت...دستشو رو پهلوهام کشیدو لب پایینمو تودهنش کشید.

ذهنم داشت داد میزد که این کار اشتباهه....ولی بدنم میخواستش....بدنم زین رو میخواست....

بدنم برنده شد و منم زینو بوسیدم...،دستامو تو موهاش کشیدم و دهنمو باز کردم و زبونشو کرد تو دهنم.....اون مست نبود...این یکم خیالمو راحت میکرد....

زین بدنشو بهم فشار دادو من تو دهنش آه کشیدم....دستمو رو گردنش کشیدم واون آه کشید.... این هات ترین صدای دنیا بود....حس کردم میخوام دوباره کاری کنم تا اون صدا رو بشنوم...

زین زبونشو رو لبم کشید و لبمو مکید و دستشو رو پهلوهام تکون میداد..نفسلم سنگین شده بود و بین زین و دیوار سخت نفس میکشیدم....میتونستم یه چیز سفتو زیر شکمم حس کنم....

زین خودشو ازم جدا کرد و نفس کشید...چشماش تیره و وحشی شده بودن....یهو زیر پاهام و کمرمو گرفت و بلندم کرد...دوباره لباشو رو لبام گذاشت و رفت سمت یه اتاق....

داستان از نگاه زین

بلندش کردم و بردمش سمت اتاق هری....میدونم که میتونم برم اونجا....من نمیفهمم دارم چیکار میکنم....نمیفهمم تالیا چیکار میکنه.....اون ازم متنفر بود ولی الان....خودش منو بوسید...

انگار دلم بری اون لبا تنگ شده بود....کنترلمو از دست دادم و بوسیدمش.....میدونستم نباید این اتفاق بیوفته ولی افتاد....شلوارم برای تنگ شده....

انداختمش رو تخت و خودم هم رفتم روش....اصلا مقاومت نکرد و من اینو نمیفهمم....اصلا نمیفهمم.....ولی در شرایطی نیستم که خودمو کنترل کنم....

دوباره لباشو کشیدم تو دهنم و حرص بوسیدمش....دستامو بردم زیر تاپش و رو بدن داغش کشیدم...دستاشو رو سینم کشید و باعث شد من ناله کنم....

تا کجا قراره پیش بریم؟...این نباید اتفاق بیوفته،...میدونم که اگه اتفاق بیوفته اون هم از من و هم از خودش متنفر میشه....یه بارم که شده تو زندگیم باید خودمو کنترل کنم....هرچند سخته و شلوارم اذیتم میکنه.....

لبامو از رو لباش برداشتم و از روش بلند شدم...یه ناله از رو نارضایتی کرد....تو چشماش نارحتی رو میدیدم....ولی من نباید بزارم همچین اتفاقی بیوفته....هرچقدر هم که ناراحتش کنه...

بدون هیچ حرفی رفتم از اتاق بیرون و به شلوار برامدم اهمیت ندادم....به نایل گفتم که آماده بشه تا بریم خونه....برای امشب بسه....

داستان از نگاه تالیا

زین بلند شد و من ناله کردم....بدنم و هورمونام نمیخواست که اون بره...ولی بی توجه به ناله من بلند شد و رفت....شلوارش به وضوح برامده شده بود.

وقتی زین رفت، انگار یکی زد تو گوشم و به خودم اومدم....فهمیدم داشتم چه غلطی میکردم....اخه من چرا همچین کاری کردم....

اشک تو چشمام جمع شد....من باید از زین ممنون باشم....اون بود که اینو متوقف کرد....

اشکای گرمم صورتمو خیس کردن و کم کم به هق هق تبدیل شد.....از خودم متنفرم....متنفرم....متنفرم.... (اکو داره؟؟؟؟؟)

بلند شدم و به صورتم آب زدم....تنها حسی که داشتم متنفر بودن از خودم بود و....لین افتضاحه....

نایل بهم گفت که داریم میریم....اگه میدونست چی شده.....

تموم راه رو کسی حرف نزد....تو خونه هم همینطور...،زین به نظر عصبی و ناراحت میرسید....

همین که رسیدیم خونه من دویدم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت..... دوباره گریه هام شروع شد.....

از خودم متنفرم.....








_____________________________________________









دلم برای دوتاشون میسوزه:'(
بنده خدا ها:دیییییی:-)
چطور بود ؟:-)
بعدی ده تا رای:-)
رای و نظر یادتون نره لطفاااااا:-)
فعلا بااااااااااای







my dark angel 2Where stories live. Discover now