chapter 20

232 26 11
                                    

داستان از نگاه زین

یکم صدامو صاف کردم تا تابلو نباشه گریه کردم وانگشتمو روی صفحه گوشی کشیدم و جواب دادم:

«الو؟»

«مالک خودتی؟»

صدای جیغ جیغوی اون فگوت بود: (ساری گایز من عاشق لوییم ولی مجبورم اینجا اینطوری بنویسم :-\ )

«آره....چی میخوای؟»

«حالا که اخراج شدی حرف زدن یادت رفته آره؟»

«خفه شو و فقط بگو....»

حرفمو به تندی قطع کرد....میتونستم تو صداش طعنه و نیشخند رو حس کنم و این یه دلشوره عجیب بهم میداد.اون گفت:

«هی هی هی آروم پسر....مطمئنم از چیزی که الان میخوام بگم خوشت نمیاد ولی تو هنوز به من ده هزار تا بدهکاری خوشتیپ!»

«چی؟من به جای اون ده هزار تا سی روز اضافه کار کردم....کلی جون کندم....کلی مدل برای عکاسی پیدا کردم اونوقت تو میگی هنوز ده هزار تا بدهکارم؟»

سرش داد زدم و از جام بلند شدم. نگاهم به نایل خورد که توی چشمای یخیش ترس پیدا بود.تاملینسون لحنشو نیش دار تر کرد و گفت:

«یعنی نمیدی....»

با اینکه میدونستم نیشخندمو نمیبینه ولی نیشخند زدم و گفتم:

«نووووپ»

«خوب.....پس مجبورم با دوست دختر کوچولو و سکسیت تصویه کنم....درسته....؟»

نفسم برید....دوست دختر؟من که دوست دختر ندارم....

تا اومدم حرف بزنم صدای جیغ تالیا از پشت خط اومد و بعد تلفن قطع شد....

داستان از نگاه تالیا

اون دست سریع جلوی دهنمو گرفت ولی یکم بعد متوجه شدم که اون فقط دست نبود....یه هم پارچه بود...تا اومدم تکون بخورم چشمام سیاهی رفت و افتادم تو بغل هر کی که بود...

*****************************

اطرافم هیچی نبود...

تاریکی محض....

نفسام سنگین شده بود....

کم کم داشتم به هوش میومدم....

سعی کردم چشامو باز کنم....ولی نور اونقدر زیاد بود که چشامو زد....بعد یه مدت که چشام به نور عادت کرد یواش بازشون کردم....

من کجام...؟

دیدم کامل نبود و تار میدیدم....یه هیکل تار و محو رو دیدم که داره به سمتم میاد...وقتی اومدم جیغ بزنم و فرار کنم، تازه فهمیدم که هم دهنم بسته س و هم دست و پاهام به صندلی محکم بستس...

کم کم دیدم واضح شد و من تونستم ببینم...یه جایی مثله دفتره....یه....اداره....؟من وسط یه جایی مثل دفتر به صندلی بسته شده بودم...کمد بزرگ و پوشه هایی که اونحا بود ثابت میکرد که اونجا یه دفتره.

به پسری که جلوم با نیشخند ایستاده بود نگاه کردم....هیکل تقریبا کوچیکی داشت و موهای قهوه ایشو خیلی خوب داده بود بالا و رنگ پیرهن آبیش با چشماش ست شده بود...این منو دزدیده بود؟

اون پسر تعجب کرده بود که من چرا اینقدر ساکتم....اصولا خیلی تو کار جیغ و ویغ نیستم ولی اونموقع وقتی فهمیدم که مثل احمقا بهش زل زدم،رومو ازش گرفتم.

چونمو گرفت و صورتمو برگردوند و تو چشام نگاه کرد.به چشمای یخیش نگاه کردم....اونا اصلا شبیه چشمای نایل نیستن....

صداش منو به خودم آورد:

«تو چرا اینقدر ساکتی؟»

صداش عجیب و جالب بود....تا حالا این صدا رو بین مردا ندیده بودم...صداش گرم بود و اصلا بهش نمیومد که یه آدم ربا باشه.

بهش چشم غره رفتم و اون خندید:

«خب خب خب....بزار ببینیم اون دوست پسر جذابت چقدر حاضره برات بده»

دوست پسر؟نکنه زینو میگه؟مطمئنم الان قیافم شبیه علامت سوال شده.اونم اینو دید و گفت:

«نگو که زین مالکو نمیشناسی»

سرمو تکون دادم یعنی میشناسم.نیشخند زد و گفت:

«چطوره بهش یه زنگی بزنیم؟اگه اون قبول کرد بدهیشو بده که هیچی....اگه نکرد....»

به بدنم نگاه کرد و نیشخند زد.خون تو رگام یخ زد.این دیگه کیه؟زین به این بدهکاره؟

اون پسر گوشیشو دراورد و با یه نیشخند از اتاق بیرون رفت...من فقط اینو شنیدم و بعدش از اتاق دور شد:

«مالک خودتی؟»

یه قطره اشک از چشمم چکید و دعا کردم که زین پیشنهادشو قبول کنه.... دلم نمیخواد کسی باهام کاری بکنه....

*******************************

بعد پنج دقیقه اون پسر برگشت تو اتاق و دید که دارم گریه میکنم...اومد سمتم و چونمو گرفت:

«هی هی هی گریه نکن....»

یه جیغ خفه کشیدم و سرمو به شدت تکون دادم.نفهمیدم که گوشیش هنوز روشن بود و یکی پشت خط بود.خیلی سریع گوشیشو قطع کرد و گذاشت تو جیبش.

هنوز بهم زل زده بود.....تو چشماش علاوه بر نگرانی انگار گناه هم بود....گناه؟دارم با کی شوخی میکنم؟اون یه آدم رباس که پول میخواد و مطمئنا من برای زین هی ارزشی ندارم پس قبول نمیکنه و من اینجا با این پسر....

پلکامو بهم فشار دادم تا اشکام برن ولی بد تر رو گونم جاری شدن...،اون صورتمو ول کرد و آه کشید و به میزش تکیه داد....اون خوش تیپ و خوش قیافه بود ولی الان من نمیتونم همچین چیزایی راجع بهش بگم چون اون منو دزدیده.

اصن این کیه؟

  سرمو انداختم پایین و آروم اشک ریختم....نفسم درست بالا نمیومد بخاطر اون پارچه رو دهنم...آخه من چرا مثل احمقا فرار کردم؟

خیلی نگذشت که در با یه صدای بلند و وحشتناک باز شد و.....زین......؟



____________________________________________________

اشتب شد قسمت بعد از نگاه لیامه خخخخخخ
یوهاهاهااااااا:-)
این قسمت مهم بود:-)
لویی تالیا رو گرفته بود
قسمت بعد یه چیزای خفن و ضد حالی میشه:-)
تولد ددی همه دایرکشنرا رو بهتون تبریییک میییگممممممم!:-)  مبااارککککککککککک:-)
تولد لیامه دیگه هر رای وکامنت=یه کادو واسه لیام!:دییییی
این قسمت باید بترکونیدااااا:-)
فعلا باااااااای


my dark angel 2Where stories live. Discover now