"هنوز به یاد دارم؛ روزی که پیشم اومدی و ازم خواستی که زندگینامهات رو بنویسم. مدتها بود دنبال نویسندهای بودی که داستان زندگیت رو براش تعریف کنی. آخه تو از داستان گفتن خوشت میاومد جونگینی، نه؟"
با لبخند دردناکی روی لبهای خشکش گفت و موهای پسر افتاده روی پاش رو نوازش کرد. اونقدری افتضاح به نظر میرسید که لبخند بیحالش باعث شده بود پوست لبش ترک برداره. کِی به این وضع دراومده بود؟
اشکهای سونگمین با هر حرفی که میزد میریختن و رد سرخیای که از نوازش دستهای خونیش روی موهای سفید جونگین نقش بسته بود، هارمونی ترسناک، اما از نظر سونگمین زیبایی رو ایجاد کرده بود.
"من داستان زندگی خیلیها رو تغییر دادم. جونگین، من نویسندهام و عاشق کنترل کردن داستان زندگی بقیهام. تمام زمانت رو خودت زندگی کردی، ولی حداقل پایان داستانت میتونست دست من باشه، هوم؟"
یانگ جونگین، در ابتدا فقط یک فرد موفق بود که از نویسندهای مثل سونگمین درخواست نوشتن زندگینامهاش رو داشت، بعد از اون انگار تبدیل به نیمهٔ گمشدهٔ پسر شده بود و حالا یکی از مقتولهای اون نویسندهٔ معروف؛ درست مثل هرکسی که سراغ سونگمین میاومد، مثل هرکسی که داستان زندگیش رو تعریف میکرد و سونگمین برای گرفتن پاداشش، فقط مرگ اونها رو طوری که خودش میخواست توی داستانهاش به تصویر میکشید.
"من جون آدمها رو میگیرم، تا بتونم مرگشون رو طور دیگهای بنویسم، طور دیگهای به تصویر بکشم. پس اگر... توی هیچ قسمت زندگیت نقشی نداشته باشم، توی هیچجای داستان شیرینت دست نبرده باشم، چهطور نویسندهای میتونم باشم؟"
با همون لبهای خشک، روی پیشونی پسر رو بوسید. برای از بین بردن رد خون روی لبش، لبهاش رو با زبون تر کرد و خون رو لیس زد. حالا همه چیز متفاوت بود. جونگین مثل هرکسی نبود؛ با وجود این که سونگمین جون خیلیها رو گرفته بود، با دیدن جسم سرد و بیجون جونگین، انگار که خودش جونش رو از دست داده بود. انگار که نیمهٔ گمشدهٔ روح خودش توی تن جونگین اسیر شده بود و با گرفتن جون اون پسر، سونگمین دیگه هیچ نایی برای ادامه دادن نداشت.
"خوب بخوابی روباه کوچولوی من؛ اینجا پایان داستان تو بود و من، نویسندهٔ داستان زندگیت؛ همون دیوونهای که عاشق پایانهای تلخ بود."