اشکهام طوری میریزن که دیگه توان تشخیص اونها رو رو از قطرات بارون ندارم.
شونههام از سرما میلرزن و بدنم درست مثل یک موش آب کشیده به نظر میرسه. شرط میبندم هرکس من رو در این وضعیت ببینه، دیوونه فرضم میکنه. آره، چون واقعا دیوونهام!
توی این سرما به جای نشستن کنار آتیش شومینه و احتمالاً فکر کردن به کارهای فردام، به این فکر میکنم که تو الان کجایی؟ احتمالش هست که چتر عشقت رو روی اشکهای بارونی کسی جز من باز کنی؟ البته که هست... احمقم اگر خودم رو لایق عشق خالصت بدونم.
اجازه میدم صدای هقهقم آزادانه تمام کوچه رو بگیره؛ چون میدونم که کسی نیست تا جلوی اشکهام رو بگیره.اما دیگه ضربات قطرات رو حس نمیکنم... اشکهای آسمون هم مثل چشمهای خشک من تموم شدن؟
"سونگمینی... سرما میخوری."
صدای آشنات من رو به خودم میاره. اوه... پس ساکت شدن آسمون بهخاطر چتریه که تو بالا سرم گرفتی.
توی سرمای اون شب، تنها 'سونگمینی' صدا زدن تو اونقدر گرمابخشه که هرچقدر هم ناممکن باشه، من باز هم میخوام صدات رو بغل بگیرم.سرم رو بالا میارم و به چهرهٔ آرومت نگاهی میاندازم. موهای بلندت نمدار شده و این زیباترش کرده. البته فرقی نمیکنه... من در هر شرایطی تو رو میپرستم.
ناگهان کنارم میشینی و محکم من رو توی بغل گرمت میگیری. حس میکنم داغ شدم؛ شک میکنم... به این که تو خورشیدی؟ آخه به راحتی سرمای تمام ابرهایی که روی صورتم باریدن رو خنثی میکنی. در این حین از بارون تشکر میکنم، چون شاید بدون وجود اون امشب گرمای آغوشت برای من نبود...
خودم رو جمع میکنم؛ تا طوری به نظر بیاد که انگار عروسک کوچیکی رو توی بغل گرفتی. چون من از حس محافظت کردنت خوشم میاد.
"چرا توی این بارون نشستی؟ آه... اصلا مراقب خودت نیستی."
من اهمیتی به حرفهات نمیدم و فقط خودم رو بیشتر توی بغلت جا میکنم. آخه دلیل همهٔ این بیاحتیاطیها خودتی.
من بارها و بارها توی ذهنم تو رو مقصر میدونم؛ اما تو بیخبر پلیور گرمت رو روی شونههام میاندازی. هرچند من بهش نیازی ندارم، بغلت برام کافیه.
"هیچوقت نمیتونم داشته باشمش."
اینطوری به معشوقهٔ رویاهام اعتراف میکنم؛ بدون اینکه خودش بدونه.
"مطمئنم لیاقت تو رو نداره!"
اگر میدونستی راجع به خودت صحبت میکنم، باز هم این حرف رو میزدی؟
"داره هیونگ... این منم که مطمئن نیستم لایقش باشم."
تو موهای نمزدهام رو کنار میزنی و بوسهٔ آرومی روی اونها برای دلگرمی دادن به من میزنی.
اما من قلبم میلرزه؛ نکنه قلبم هم سرما خورده؟ من با کوچکترین لمسهای بهترین دوستم، با کمال میل تا مرز دیوونگی میرم؛ هرچند میدونم که این اشتباهه.
اگر میدونستی تو کسی هستی که برای لمسهاش بالبال میزنم، باز هم به بوسه زدنم ادامه میدادی؟
توی ذهنم سوالهایی میپرسم که به زبون آوردنشون من رو تا مرز مرگ میبره؛ اما شاید شنیدن جوابش برام خود مرگ باشه. پس بیخیال میشم."اشکالی نداره. گور بابای اون! تو به هرحال منو کنارت داری، هوم؟"
همونطور که من رو بیشتر تو بغلت میفشاری، میگی.
حق با توئه، من تو رو دارم. حتی اینجا توی آغوشت نشستم، اما هنوز برای داشتن قلبت به اندازهٔ میلیونها احساس فاصله دارم.