اهمیتی به لباسهای خاکیام روی این زمین کثیف نمیدهم. آخر تمام شهر را به دنبالت گشتم، سونگمین. از خرابهای که آخرینبار نگاه چشمهای ترسانم به مردمک لرزان چشمهای غمگینت افتاد؛ تا پلی که برای اولینبار دیدمت و تو را از گرفتن جان ارزشمندت منصرف کردم.آن روز، به خیالم نجاتت داده بودم. به خیالم، تو را از مرگ نجات دادم؛ بدون آنکه بدانم مرگ تو همینجاست. مرگ تو، همان هوای سنگینیست که با هر دم، گویی درد و رنج را نفس میکشی. مرگ تو، همان روزهای سپری شدهات با من، و بدون اوست.
تو نجات داده نمیشدی فرشتهٔ پر از درد من. بالهای تو با درد آمیخته شده بودند و مدتها پیش، قدرت پروازت را از دست دادی؛ مدتها قبل از اینکه من با تو آشنا شوم. مدتها پیش که او را از دست دادی.
شاید هم از ابتدا نمیخواستی که نجاتدهندهات من باشم. به من بگو، وقتی مرا میبوسیدی و چشمهایت را میبستی، باز هم پشت پلکهای بستهات او را میدیدی؟ هر بار لمس سوزانت را هدیهٔ دستهایم میکردی، باز هم آرزوی گرمای آغوش او را داشتی؟ وقتی اشکهایت را پاک میکردم، او هنوز دلیل تمام غمت بود؟ به من بگو فرشتهٔ من، آیا وقتی چشمهایت مردمکهای مرا ملاقات میکردند، بازتاب او را داخل نگاهم میدیدی؟ به من گفتی که چشمهای کشیده و پر از دردم، تو را به یاد او میاندازد. هیچوقت نگفتی "او" کیست، اما من فهمیدم.
همهچیز را همان روز فهمیدم. دروغی که بین ما بود را فهمیدم. همان روزی که بین دفترچهٔ ثبت دردهایت، قاب عکس کوچکتان را دیدم، فهمیدم. فهمیدم که چشمهایت میخندیدند، وقتی با او بودی. من هیچوقت آن نگاه را نگرفته بودم؛ گویی هیچوقت تو را نمیشناختم. فهمیدم وقتی زنجیرهٔ انگشتهایت با التماس بین انگشتهای او قفل شده بود، هرگز حاضر به رها کردنشان نبودی. دستهای من هیچوقت آن گرما را حس نکردند؛ گویی هیچوقت لایق گرمای وجودت نبودند. فهمیدم و از چشمهایت خواندم که هر بار او را ملاقات میکردی، قلب کوچکت از هیجان دیگر خود را نمیشناخت.
هیچگاه وقتی در دیار من بودی، آن شوق را درونت حس نکردم؛ گویی در دیدگاهت چیزی جز آدمی اتفاقی و بیارزش بیش نبودم.
تمام اینها را فهمیدم سونگمین، و ای کاش انقدر نمیدانستم. زیاد دانستن، درد دارد. ای کاش نمیدانستم که تو چطور تمام من را داری و من، هیچی از تو. ای کاش تمام این احساسات را با تو و تا نهایت وجودم حس نکرده بودم تا اینگونه درکت کنم. ای کاش نمیدانستم، که کسی باعث شوق پروازت میشد و آنکس، من نبودم. همانگونه که تو به من یاد دادی پرواز کنم اما هرگز، با من نپریدی.
مرا میبوسیدی و طعم لبهایم را به خاطر نمیسپاردی. مرا در آغوش میگرفتی و صدای دیوانهوار تپش قلبم را نمیشنیدی. پلکهایم را میبوسیدی و قطره اشک پنهان شده بین آنها را نمیدیدی. پیش من بودی و هرگز، پیشم نبودی.
پاهای بیتوانم خسته و زخمی از راهی که بهخاطر تو طی کردهاند، به زمین میافتند. تو را میبینم، برگشتی به همان نقطهٔ اول، معشوقی که هرگز عاشقم نبود. همان پل بلند که پاهایت را از آن آویزان کردی و حیران، به آبهای روان زیر پایت مینگری. قدمهایم بیگمان به سمت تو سوق داده میشوند. حتی وقتی نمیخواهم نزدیکت شوم، قدمهایم مرا به سوی تو میبرند. قلبم بهخاطر دیدن تو بیقرارتر میتپد و نفسهایم بهخاطر ترس از دست دادن تو، به لرزه میافتند. چرا به خودشان نمیآیند؟ من هرگز موفق به دست آوردن تو نشدم که حال، از دستت بدهم. تو از ابتدا، مال کس دیگری بودی.
"من هیچوقت انتخابت نبودم."
زمزمهٔ کوتاه من بین سروصدای آزاردهندهٔ سکوت بینمان، به گوش میرسد. تو سرت را بالا میآوری و چشمهای من، بار دگر با دیدن نگاهت جادو میشوند. هر بار که تو را میبینم، از ابتدا عاشق میشوم.
"تو رو خدا اینجا ولم نکن."
میگویی، وقتی چشمهای مصمم من را میبینی. میبینی که هیچ تلاشی برای اینکه جلویت را بگیرم، نمیکنم. بدنت به جلوتر حرکت میکند و هر لحظه منتظر انداخته شدن داخل رودی از دردهاست اما نگاهت، التماسوارانه از من کمک میخواهد. مطمئن نیستم، مطمئن نیستم مخاطب چیزی که زبانت گفت و نگاهت خواست، من باشم. در زندگی تو، هیچوقت من نبودم. مخاطب هیچکدامشان، من نبودم.
"امیدوارم بدونی که با از دست دادن من تنهای تنها شدی."
بیشتر از این نمیتوانم که تماشایت کنم، پس بعد از گفتن این عبارت رویم را برمیگردانم. دیگر برایم مهم نیست. مهم نیست اگر هیچوقت، به 'من' و 'ما' اهمیت ندادی، همیشه وجودم را نادیده گرفتی و حالا حتی مطمئن نیستی خواهان کمک منی. مهم نیست اگر هیچوقت اجازه ندادی دستهای من تو را سرپا نگه دارند. مهم نیست اگر... هیچوقت برایت مهم نبودم.
با شنیدن صدای دلهرهآور آب، مردمک چشمهایم میلرزد و اشکهایم بیتوقف روی لبهای از هم باز شدهام میریزد. نگاهم را برمیگردانم و دیگر تو نیستی، گویی هیچوقت آنجا نبودی و من هیچوقت تو را ملاقات نکردم. گویی تمام این مسیر یک رویا بود و انگار نه انگار که شانههایم از شدت هقهق کردن، توان متوقف شدن ندارند. از دستت دادم. سونگمین، هیچوقت تو را به دست نیاورده بودم اما حالا چطور... چطور با چنین دردی از دستت دادم؟!
"اما حالا... تنها کسی که تنها شده منم."
دیگر تویی نیست، اما تمام وجود من برای تو میتپد سونگمین. دیگر تویی نیست و تو هنوز، تمام من را داری.