4

27 5 2
                                    

وقتی که از ماموریت برگشتن، حرف های استارک مثل ناقوس کلیسا توی سر استیو به صدا در اومده بود؛ باورش نمیکرد که حرف های یه دانشمند در حال مرگ اینقدر روش تاثیر گذاشتن.
البته رگ های سرخی که چشماش رو به رنگ خون در آورده بودن و فشاری که شصت هاش به شقیقه اش وارد میکرد، بهش ثابت میکرد که باید باور کنه.
دمای بدنش شروع به بیشتر شدن کرد و دیدش کم کم، داشت تار میشد.
تلو تلو خوران با سری که تصویر ها رو چندتا چندتا میدید، از دیوار گرفت و خودش رو با هر زحمتی که بود به اتاقش رسوند.
سعی کرد رمز درو بزنه و بعد از وارد شدن درو قفل کرد؛ به محض اینکه مطمئن شد، با صدای بدی روی زمین افتاد و هوشیاریشو از دست داد.
باکی با شوکی که بهش وارد شده بود، به سمت استیو دوید و اون رو توی آغوشش گرفت
"استیو..؟ استیو..؟!"
استیو رو بلند کرد و روی تخت خوابوندش؛ و زمانی که پوستش رو لمس کرده بود، از شدت داغ بودنش نگران شد.
به سمت در خروجی رفت و سعی کرد بازش کنه؛ ولی هیچ راهی نبود.
مشت هاش رو به در کوبید و کوبید تا شاید فردی خارج از اتاق صداشو بشنوه
"ممکنه توی تب بمیره! یه نفر کمک کنه..!"
وقتی یادش اومد که این اتاق، عایق شده بود، دست هاش پایین اومدن و روی زمین نشست.
به در تکیه داد و سرش رو پایین انداخت
"خواهش میکنم... یکی کمکش کنه..."
و دوباره هیچکس، صدای عاجز و نگرانش رو نشنید، هیچکس به جز راجرز.
"باک.. من خوبم.."
درسته که صدای خش دار و مکث های طولانی استیو شنیدن حرفش رو سخت میکرد، ولی گوش های باکی به سرعت صداش رو شکار کردن.
باکی قطره اشکی که از چشمش پایین اومد رو کنار زد- جدیدا نمیتونست خوب گریه کنه، احساس میکرد چشماش خشک شدن- و به سرعت پیش استیو برگشت.
صورت استیو رو توی دستاش گرفت و سعی کرد با تکون های کوچیک هوشیار نگه اش داره، ولی انگار بی فایده بود.
نگران تر از قبل شروع کرد به زدن سیلی های کوچیک به صورت استیو و بی اختیار، سیلی آخرش بیش از اندازه ای که فکر میکرد محکم بود.
چشمای قرمز راجرز باز شدن و باکی برای لحظه فکر کرد قراره آخرین ثانیه زندگیش باشه؛ نفسش رو حبس کرد.
استیو اما، با دستش راستش، محکم گردن باکی رو گرفت و لب های خسته و خشکش رو به لب های باکی کوبید.
شوری اشک خشک شده توی دهنش تازه شد و حس خوبی بهش دست داد؛ با انگشتاش فشاری به گردن باکی وارد کرد و وادارش کرد تا همراهیش کنه.
و بعد از گذشت چند ثانیه، بخاطر گاز شدیدی که بارنز از لب پایین استیو گرفت، از هم جدا شدن.
"لعنتی.."
راجرز زمزمه کنان گفت و دستشو روی خون لبش کشید؛ داشت از لجبازی بارنز لذت میبرد.
دوباره باکی رو به سمت خودش کشید ولی اینبار شدید تر، اینقدر که روی استیو افتاد و قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره همدیگه رو بوسیده بودن.
"حروم زاده.."
بارنز گفت، در حالی که از حرص، لباس استیو توی دستش مشت شده بود؛ هر لحظه آماده بود که مشتش رو توی صورت خوش فرم راجرز بخوابونه.
استیو با دست چپش، موهای باکی رو از پشت توی دستش گرفت.
"میتونیم شروع کنیم ولی خودت میدونی تهش کی کیو میکشه.."
و در حالی که با خونسردی تمام این حرف رو میگفت، لیسی به گردن باکی زد.
باکی ازش جدا شد و دستشو روی گردنش گذاشت، حس عجیبی داشت.
در حالی که اخم روی صورتش نقش بسته بود، وارد حموم شد و درو به روی استیو بست.
راجرز اما، با لبخند روی تخت دراز کشید، و دمی عمیق سر داد؛ استارک اشتباه میکرد.

our line [stucky]Where stories live. Discover now