پنجمین لگد متوالی سرباز رو حس کرد و بعد از پیچیدن درد شدید توی ناحیه شکمیش، چشماشو بست؛ میدونست اگه صدایی ازش دربیاد، مثل همیشه اون سربازا، ده برابر بدتر سرش میاوردن، ولی وقتی یکی از راهرو بالا اومد، استیو رو بلند کرد و دستش رو پشت گردنش انداخت، و در آخر چند فحش آلمانی به سرباز ها داد، بوی تعجب و اتفاقات غیر منتظره به مشامش رسید.
گروهبان آلمانی اون رو به اتاقش برگردوند و به داخل پرتش کرد؛ بدجور به زمین خورد، به هر سختی که بود، به دیوار چسبید و نشست.
سرفه آرومی کرد و دستش رو آروم روی گونه زخمیش گذاشت.
"استیو.."
همون طور که به گوشه دیوار تکیه داده بود و به سختی نشسته بود، سرش رو بالا آورد و چشماش به چشمای خیس بارنز گره خورد.به هم خیره شدن و هیچکدوم حتی توانایی پلک زدن نداشتن.
کمتر از چند لحظه لازم بود تا بفهمه چرا گروهبان سربازها رو از ادامه تنبیه اش منع کرد و به اتاقش برش گردونده بود.
اخم های استیو بهم گره خورد و چشم های تیره و سیاهش خیس شدن.
باکی که افتادن اشک های استیو رو دید، به آرومی افتادن برگ از درخت، روی زمین افتاد و دستاش رو تکیه گاه خودش کرد.
اشک هاشون هماهنگ با هم پایین میومدن و چشمای خسته اشون رو خمارتر میکردن.
باکی خودش رو جلو کشید و رو به روی استیو نشست، دستش رو بالا آورد و گونه خیس استیو رو از زد اشک تمیز کرد.
استیو وقتی دست باکی رو کنار صورتش حس کرد، سرشو به دستش فشرد و چشماشو محکم بست.
دست باکی روی با دستاش خودش روی صورتش محکم کرد و سرش رو پایین انداخت.
دیگه تحمل نداشت، نمیتونست تحمل کنه، سنگینی قلبش خیلی زیاد تر از چیزی بود که بشه تحمل کرد؛ خم شد سرش رو به سینه باکی چسبوند.
وقتی اشک های جدیدش آماده ریختن روی لباس باکی بودن، دندوناش رو آزاد کرد و گذاشت صدای گریه کردنش، روح مردی که تو بغلش بود رو به هزار تیکه تقسیم کنه.
با فشردن دست باکی که هنوز روی گونه اش بود و بلند تر از قبل گریه کردن، میخواست بگه، داد بزنه، بلند تر از همیشه فریاد بزنه که انگار دیگه نمیتونست، دیگه نمیتونست بار روی شونه هاش رو تحمل کنه.
"نمیتونم باک.. من بدون تو نمیتونم.."
باکی که تا اون موقع بی صدا اشک میریخت و با دست آزادش قلبش رو میفشرد، بعد از شنیدن صدای گرفته و ضعیف استیو، سد سکوتش شکست.استیو رو بغل کرد، با تموم وجودش، دستاش رو دورش حلقه کرد و لباس مرد رو با تمام قدرتش چنگ زد، صدای گریه های خودش که تازه آزاد شده بودن رو، روی شونه استیو خفه کرد.
YOU ARE READING
our line [stucky]
Fanfictionچه اتفاقی میوفته اگه تاریخ دوباره رقم بخوره؟ جایی که استیو راجرز، به جای آوردن آرامش و آزادی در آمریکا فقط لرز بر بدن همشهری هاش میندازه... warning⚠️: sadism