10

27 5 0
                                    

بعد از شوکی که به بارنز وارد شد، راجرز از جاش برخاست و به کابین خلبان رفت؛ نیاز داشت تا اعصابش رو آروم کنه.

"اگه خجالت میکشی، نیازی به انجامش نیست."
در حین زمانی که باک به جای خالی استیو خیره شده بود، زیمو با همون لحن آروم و لبخند کثیفش گفت.

"من یه سربازم، آدم حرف و احساس نیستم.."
از جاش بلند شد و با سرخوردگی و سرمای خاصی به چشم های زیمو خیره شد.

"برگرد اینجا استیو."
بارنز با همون سرمای منجمد کننده روحی که توی چشما و لحنش آشکار بود، راجرز رو خواست.

کمی بعد از چند ثانیه، استیو دوباره به جمع کوچیکشون پیوست.

"بشین اینجا."
استیو اما، باورش نمیشد که افسارش رو دست بارنز داده بود و هر امری داشت رو به سرعت انجام میداد.

"همون طور که کمک کردی لباسامو بپوشم، کمک کن که درشون بیارم"
به سمت استیو برگشت و چونه اش رو توی دستاش گرفت؛ با چشمای سرد و یخیش به راجرز خیره شده بود و نگاه از بالای بارنز، کاری میکرد که استیو نتونه هیچکاری جز اطاعت بکنه.

بعد از در آوردن پیراهن ساده و قدیمی از تنش که استیو بهش داده بود، دستاش رو روی شلوارش گذاشت و آماده بود، که دستای استیو متوقفش کردن.

"من انجامش میدم.."
و بارنز بعد از شنیدن صدای قاطع و محکم استیو، لبخندی گوشه ذهنش نشست، و سری تکون داد.

کمی نمونده بود که راجرز تمام بدن باک رو با پایین کشیدن باکسترش در معرض دید زیمو قرار بده که زیمو زودتر به صدا در اومد.
"خیلی خب خیلی خب.. راضی شدم دیگه کافیه"

و همین کافی بود تا راجرز شلوار روی زمین افتاده بارنز رو به سرعت تنش کنه و بایسته؛ خسته و عصبی تر از قبل، چشمای قرمز و وحشیش رو به چشمای طوفانی بارنز بدوزه و خودش رو جلو و مماس با صورت اون قرار بده.

"هیچوقت منو با صبرم امتحان نکن باک.."
لب هاش رو به لاله گوش بارنز چسبوند و جوری زمزمه کرد که باکی حاضر بود قسم بخوره، انگار صدای راجرز صدای توهم ناشی از الکلش بود.

بعد از بوسه ای که پشت لاله گوش و پایین خط فک بارنز گذاشت، استیو کتش رو از تنش خارج کرد و روی دوش باکی انداخت؛ دوست نداشت پیراهنی که روی زمین افتاده بود دوباره تن بخوره، کار کثیفی بود.

"اینو نگه دار.. هوای آلمان غریبه.."
همچنان آروم و با اخمی که حاصل از سلول های عصبیش بودن، به نرمی گفت و بارنز رو کنار خودش نشوند.

راه زیادی تا قصر پدر نمونده بود.
...

بلاخره، صدای گریه موتور جت داشت تموم میشد؛ چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا جت آروم گرفت و مثل ترتیب قبلی، از اون پایین اومدن.

راجرز دست راستش رو دور بارنز انداخته بود تا احساس سرما نکنه؛ یادش نرفته بود چطور وقتی اولین بار به آلمان اومد، مثل بید میلرزید و نزدیک بود دندوناش ترک برداره؛ البته که بی لباس جا به جا کردن و کشون کشون روی زمین کشیدنش هم بی تاثیر نبود؛ با این حال، نزاشت این حس برای شخص دیگه ای تداعی بشه.

وقتی وارد ساختمون شدن، یک ویدو نسبتا جوون، به سمت زیمو اومد و چیزی توی گوشش زمزمه کرد.
بعد از رفتن ویدو، چهره زیمو درهم رفت و استیو کمی‌ نگران شد؛ زیمو کسی نبود که به راحتی خم به ابرو بیاره.

"اینجا راهمون از هم جدا میشه.. اتاق قبلیت رو برات آماده کردن راجرز."
گفت و بدون اینکه سرش رو برگردونه،‌راهش رو کشید و توی یکی از پیچ های راهرو، غیب شد.

"بریم؟"
استیو حواسش به جای خالی زیمو بود که صدای منتظر باکی اونو به خودش آورد؛ سرش رو تکون داد و همراه هم به سمت اتاق راجرز رفتن.

...

بعد از اینکه کمی وسایلشون رو جا به جا کردن، باکی تصمیم گرفت کمی حمام کنه.

نگاهی به استیو انداخت که سرش پایین بود و به گوشه ای خیره شده بود.
نمی‌دونست دلیل این حال گرفته اش چیه و هرچی که بود، باکی ازش متنفر بود.

"هی گنده بک! میخوام برم حموم و دستم درد میکنه، پاشو بیا اینجا، میخوام سرمو بشوری."
بعد از اینکه تقریبا با لحن نیمه عصبی و بشاشی حرفش رو بلند گفت، وارد حموم شد و آب روم برای پر شدن وان باز گذاشت.

به عقب چرخید تا دوباره استیو رو ببینه که ناگهان سایه قامت راجرز، تمام بدنش رو تاریک کرده بود.
"اوه.. صدای پات رو نشنیدم.. از کجا یاد گرفتی اینقدر بی صدا حرکت کنی؟ به منم-"

حرفش با کوبیده شدن لب های استیو به لب هاش قطع شد؛ ترس کمی تو دلش نشست اما میتونست به راحتی تنش و اضطراب استیو رو حس کنه، برای همین، آروم دستاش رو بالا آورد و بعد از بستن چشماش، راجرز رو به همراهی ملایم و مطیع خودش، دعوت کرد.

our line [stucky]Where stories live. Discover now