9

27 4 0
                                    

"بیدار شو باک"
باکی خسته و خواب آلود از خواب بیدار شد و متوجه استیوی که به سرعت در حال جمع کردن وسایلش بود شد.

"چیزی شده؟"
در حالی که چشماش رو میمالید، دست کلافه استیو که لباس هایی رو توی چمدون پرت میکرد رو نگه داشت و نگاهش کرد.

استیو خسته آهی کشید و چشماشو بست.
"یه ماموریت توی آلمان دارم"
باکی اخمی کرد و نگاهش رو به ملحفه چروک و تا شده تخت دوخت.

"قراره.. منو اینجا.. تنها بزاری؟"
با تردید و خشم کمی که داشت شعله ور میشد پرسید و حتی نگاهش رو از روی تخت نگرفت.

ابروهای استیو بالا پرید و با تعجب نگاهش رو به باکی دوخت، به آروم کنارش روی تخت نشست.
"معلومه که نه.."

دستش رو زیر چونه باکی برد و سرش رو بالا آورد.
با لبخند نرمی به چشماش نگاه کرد و بهش اطمینان داد.

"من تازه بدست آوردم، خیلی زوده که بخوام تنهات بزارم و سختیای تموم این سالامو بفاک بدم"

از جاش بلند شد و با گرفتن دست بارنز، اون رو هم همراه خودش بلند کرد.
"تو هم با من میای.. حالا هم هرچی میخوای رو بزار توی این چمدون بیریخت"

گفت و صدای خندیدنشون اون ها رو چند ثانیه از زمان خارج کرد؛ همون چند ثانیه ای که تا ابد روی دیوار قلب جفتشون حکاکی شد.
...

همراه هم به سمت جت شخصی پدر رفتن؛ و دور از ذهن نیست که زیمو پیشقدم شد و وارد جت شد، بعد هم‌ به اصرار استیو، باکی و در نهایت خودش وارد جت شدن.

راه درازی در پیش داشتن و زیمو آدمی نبود که چندین ساعت رو بدون سرگرمی بگذرونه.
"Lass uns dieses Spiel spielen" ¹

تنها کسی زبون پدر رو بلد نبود، باکی بود.
در هرحال مخاطب زیمو هم باکی نبود؛ کسی بود که در جواب زیمو، اخم کرد و در تلاش بود تا اهمیت چندانی بهش نده.

"Ich interessiere mich nicht für Spiele" ²
استیو گفت و سرش رو پایین انداخت، باکی نمیتونست متوجه بشه چه اتفاقی داره میوفته؛ و خیلی از این بابت کلافه بود.

"Bring auch deinen Liebhaber mit" ³
زیمو لبخند نرمی به استیو زد و دستاش رو به سمتشون دراز کرد؛ جفتشون روی کف نشستن و مثلثی دور نقشه بازی تشکیل دادن.

زیمو تاس رو انداخت و مهره خودش رو وارد بازی کرد.
"خب جیمز، از وقتی به ما ملحق شدی نتونستم خوب ببینمت؛ باهام راحت باش و زیمو صدام کن"

لبخند زد و دستش رو سمت باکی برد، ولی به شدت توسط استیو پس زده شد؛ همچنین غرش آروم استیو، لبخند زیمو رو بیشتر کرد.
"لازم به معرفی نیست.."

باکی که کمی دلخور شد، خودش دستش رو برای زیمو دراز کرد و باهاش به نرمی دست داد.
"خوشبختم.."

زیمو هم متقابلا لبخندی زد و نگاهش رو از روی بارنز برنداشت، هرچند که هفت تیر نگاه راجرز چندین بار به رگبار بسته بودش.

تاسو به دست باکی داد و خونه ای توش افتاد، متعلق به زیمو بود.

"خب باید جریمه بدی یا میتونی به جاش.."
بعد از کمی مکث سرش رو بالا آورد و نگاه شرورش رو به استیو داد.

"Zieh Dich aus.."
روی صحبتش با باکی بود، ولی مشخص بود که مخاطب حرفش چه کسیه.

همون شخصی که رگ های خونی چشماش، کم کم رو به برجستگی رفتن و با فشار زیادی که ناخون هاش به کف دستش وارد میکردن، خون از دستش جاری شد.

"حرفشو ترجمه میکنی استیو..؟"
باکی آروم نزدیک صورت راجرز زمزمه کرد، پول کافی برای پرداخت جریمه نداشت، پس فکر میکرد شاید راه دوم بهتر باشه؛ بلاخره اونا داشتن بازی میکردن، مگه چه کار عجیبی ممکن بود درخواست کنه؟

"اوه.. پس میخوای بدونی؟"
با نیشخند و کنایه به باکی نگاه کرد.
اینبار اما، بارنز متوجه تغییر حالت استیو شده بود.

"چیزی شده؟ دستات!! دستات زخمی شدن!"
نگرانی و دلهره باز به سراغش اومدن، و بیشتر از اون، ترس... بارنز هنوز به اندازه کافی از استیوی که باهاش خوب رفتار میکرد و دوسش داشت سیر نشده بود؛ نباید میزاشت دوباره اون خوی درنده، تمام روح و جونش رو به دندون بگیره و پاره کنه.

"استیو این فقط یه بازیه! آروم باش لعنتی!"
تلنگری به راجرز زد، ولی بی فایده تر از قبل، فقط باعث شعله ور تر شدن آتیش چشمای استیو شد.

"جدا؟ پس بهتره کاری که میگه رو انجام بدی"
اخم شدیدی روی صورت بارنز شکل گرفت، نمیفهمید استیو راجع به چی حرف میزد.

"منظورت چیه..؟"
گیج و منگ نگاه به استیوی میکرد که صدای سابیده شدن دندوناش گوش آسمونو کر کرده بود، تا اینکه زیمو بار دیگه، با همون لبخند آروم و ملیحی که داشت، به صدا در اومد و ابهامات بارنز رو برطرف کرد.

"منظورش اینه که باید برهنه بشی؛ این چیزی بود که به آلمانی ازت خواستم."

....................................................

¹: "Lass uns dieses Spiel spielen"
بیا باهمدیگه بازی کنیم
²: "Ich interessiere mich nicht für Spiele"
علاقه ای به اینجور بازی ها ندارم
³: "Bring auch deinen Liebhaber mit"
عشقتم با خودت بیار

our line [stucky]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora