1

70 8 9
                                    

سیاهی آسمان، صدای جیرجیرک ها و جابه جایی خاک، حاکی از هوشیار نبودن سرباز ها میدادن.
از چادر بیرون زد، دلهره ای وصف نشدنی از شب پیشین به سراغش آماده بود.
از خط دفاع عقب گرد کرد و سوار بر ارابه آهنی شد؛ یحتمل میان سرباز ها چو انداخته میشد که بارنز لوس و ترسو است، ولیکن او فقط نگران بود.
به مقرفرماندهی راند و در راه، دائما پوست لب هاش را میجویید. تلاش کرد فکرش را جای دیگری ببرد ولی موفق نشد.
بالاخره با هر زحمتی که بود، به مقر رسید؛ مقری که حالا، دور تا دورش با سرباز های نا آشنا محاسره شده بود.
هنوز کاملا متوجه اوضاع رو به فنا مقر نشده بود که دستی جلوی دهنش نشست و هوش از سرش پراند.
چندی بعد که چشم هاش باز شدند، داخل ارابه ای غریبه بسته شده بود؛ بوی انزجار آور غریبه ای که کنارش نشسته بود، حالش را بد کرد؛ آن بوی شخصیت آن فرد بود.
غریبه به صدا در اومد "میخوام بی دردسر با هم به توافق برسیم، هرچند اگه سعی کنی جفتک بندازی، جفت پاهاتو قطع میکنم."
بارنز- حال بهتر است دانای کل را کمتر عصا قورت داده جلوه دهیم و زبان عامیانه را برای فهم بیش و بِه، پاس بداریم- از تهدید شدن بدش می اومد، اون یکی از بهترین سرباز های دوره خودش بود و هرکسی نمیتونست تهدیدش کنه؛ در دفاع از آبروی خودش، غرید.
"البته که میتونی، البته اگه قبلش قلبتو نخورده باشم"
خندید و منتظر واکنش غریبه نموند.
"قراره برای هایدرا کار کنی، چه بخوای چه نخوای"
دوباره خندید ولی اینبار سرش رو بالا گرفت.
"تو خواب ببینی!"
...
بار دوم که به هوش اومد، بدنش حس زنگ زدگی میکرد، احساس سوزش تو کل استخوناش پیچیده بود و درد سرش، داشت دیونه اش میکرد.
به خودش که نگاه کرد، متوجه شد چند ساعتی بود که میون قفل و زنجیر، توی یه باکس شیشه ای زندانی شده- اقتباس از کمیک- صدای عذاب آور بوقی که اومد، در باکس رو باز کرد.
شخصی وارد شد و سر زنجیر رو از روی زمین برداشت، همون زنجیری که سر دیگش دور گردن بارنز پیچیده شده بود.
بوی اون شخص آشنا بود، یک آشنای غریبه، بوی خیانت و کثافت وجود اون شخص، داشت حال بارنز رو بهم میزد؛ زنجیر کشیده شد و گردن بارنز هم به سمت غریبه آشنا کشیده شد، چشمای تارش رو بهم زد و با دیدن صورت غریبه، قلبش از حرکت ایستاد.
"زنده باد هایدرا."
راجرز گفت، با لبخند و چشمای اهریمنیش به چشمای وحشت زده بارنز نگاه میکرد، و دوباره زنجیرو کشید و شروع به حرکت کرد.
گردن درد گرفته بود، به طوری که انگار گردنش به یک ساقه نازک درخت وصل بود و استیو، مدارم با تیغ روی اون ساقه میکشید.
تا یک جایی پیش رفتن و استیو ناگهان ایستاد؛ به اتاقی جدید رسیده بودن، اتاق بوی خون میداد، بارنز دوباره دلهره به وجودش اومد.
"نگران نباش باک، من هیچوقت نمیزارم خون تو روی زمین کثیف هایدرا بریزه"
هرچند راجرز یه عوضی و حروم زاده به تمام معنا بود، ولی بارنز میدونست اگه حرفی میزنه، پای حرفش میمونه؛ راجرز دوباره زنجیرو بالا کشید.
"خودم قراره خونتو بنوشم جیمز."
بوی گند ترس، تنها بویی بود که به مشام بارنز میرسید، ترس خودش گلوشو گرفته بود و نمیذاشت درست نفس بکشه.
به یاد داشت تمام وقتایی که استیو اونو جمیز صدا میکنه، خاطرات بدی رو تجربه میکرد.
دوباره زنجیر کشیده شد و با وارد شدنشون به اتاق، زنجیر افکار بارنز پاره شد.
راجرز رمزی رو زد که در اتاق رو قفل کرد، به زانو خم شد و با گرفتن از زیر بغل بارنز، بلندش کرد و روی تخت فلزی نشوندش.
موهای باکی رو از صورتش کنار زد و دستشو نوازش وارانه روی صورتش کشید.
"صورتت باک.. همیشه دوست داشتم کبودی های مشت خودمو روش ببینم"
دستشو بالا برد و روی پلک هاش رو نوازش کرد.
"و این چشم ها.. اشک هات نباید بخاطر کس دیگه ای جز من ریخته بشن، اگه اینکارو کنی، چشم هاتو در میارم جیمز"
جمله آخرش رو به قدری آروم گفت که باکی حس کرد توهم زده، توهمی که عرق سرد رو بدنش نشوند.

our line [stucky]Where stories live. Discover now