7

20 6 0
                                    

به زمین خیره شده بود و صورت باکی دائما توی ذهنش بود، نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه؛ و زمانی به حال برگشت که صدای خرد شدن استخون های رئیس جمهور کشورش رو شنید.
"تمومه قربان"
الکس گفت و پرچم هایدرا رو به دست استیو داد
"بلاخره وقتش رسید.. وقتشه که سایه هشت پای جرمنی تن اروپا رو به لرزه در بیاره"
راجرز در حالی که پرچم هایدرا رو، جای پرچم آمریکا توی بالکن کاخ میذاشت، به آلمانی گفت.
"زنده باد هایدرا!"
"زنده باد هایدرا!"
سرباز های کنارش میگفتن و با شادی وصف نشدنی ای همدیگه رو بغل میکردن؛ غافل از اینکه استیو، تمام حواسش جای دیگه ای بود.
...
بعد از رسیدن به پایگاه هواییشون، راجرز سراغ بالاترین مقامشون رفت؛ یکی از نزدیکترین افراد هیتلر و موفق آمیز ترین شکست پروفسور.
"چخبرا کله قرمزی؟"
البته که راجرز هیچوقت احترام هیچکدوم از اون آدما رو نگه نمیداشت؛ به هرحال، یه زمانی بود که تو جبهه مخالفشون می‌جنگید.
"کی قراره بزرگ شی راجرز؟"
رد اسکال گفت و آهی از سر خستگی کشید.
"زیمو قراره برگرده، ازت انتظار دارم هواشو داشته باشی و لیلی به لالاش بزاری، میدونی که پسر خوب پدره؛ هرچند که خیلی لوسه ولی همونقدر هم باهوشه"
وقتی روی صندلی دراز میکشید و سرش رو ماساژ میداد، با صدای خسته و کلافه ای گفت.
راجرز هم با اخم و لب و لوچه آویزون، صندلیشو پرت کرد و به سمت خروجی رفت.
"میدونی کی بزرگ میشم؟"
ناگهانی و تعجب آور از رد اسکال پرسید.
"کی؟"
با دقت به راجرز گوش میکرد و حتی خودش هم نمیفهمید که دلیل با دقت گوش کردنش چیه؛ شاید چون راجرز رو مثل پسر نداشته خودش میدید.
"موقعی که در آرامش، شکستن استخونای گردن پسر خوب پدر رو زیر دستام حس کنم"
درو بهم کوبید و رد اسکال رو در سیلی از افکار وهم انگیز تنها گذاشت؛ انگار راجرز واقعا عقلشو از دست داده بود.
...
صدای نشستن جت شخصی پدر، گوش های راجرز رو به حرکت در آورد؛ انگار که مهمونش رسیده بود.
خسته تر از قبل به لاین پرواز رفت و منتظر بیرون اومدن زیمو از جت شد؛ میدید که چطور با نشون دادن انزجارش نسبت به مقر راجرز از جت پیاده میشه و قیافه ای گرفته که استیو حاضر بود قسم بخوره، انگار پنج سالش بود و مهدکودکش رو عوض کرد بودن، داد میزد که نسبت به اونجا بودن بی اشتیاقه.
زیمو به سمت راجرز اومد
"هی راجرز"
بی تفاوت از کنار استیو رد شد، به همون اندازه که بی تفاوت باهاش حرف زد.
استیو دوست داشت حرص بخوره، ولی رفتار هایی از زیمو دیده بود که این بی تفاوتی دربرابرشون هیچ بود.
...
بعد از راهنمایی زیمو به اتاقش و تحمل سرکوفت ها و زخم زبون هاش، به اتاق خودش رفت تا شاید باکی، بتونه خستگی تموم نشدنیش رو کمتر کنه.
وارد شد و انتظار داشت باکی روی تخت باشه اما نبود، حموم و گوشه کنار های اتاق هم گشت ولی باز باکی رو پیدا نکرد.
در یک آن، پمپاژ خونش زیاد شد، رگ های چشماش شروع به برجسته شدن میکردن و فشار انگشتای دست مشت شده اش، باعث ایجاد زخم میشدن.
پا تند کرد و همانند سونامی ای از خون، به سمت اتاق زیرین حرکت کرد، جایی که ازش نفرت داشت.
وقتی در اتاق رو بهم کوبید، اولین چیزی که چشماش پیدا کردن، بارنز بود که از شدت جریان برق به خودش میلرزید؛ و بعد پرفسور رو دید که با دیدن راجرز، رنگ از رخسارش پرید.
"میتونم.. میتونم توضیح بدم!"
پروفسور گفت، درحالی که دست استیو، دور گردنش سفت و سفت تر میشد.
"هیس! موشا حرف نمیزنن. موشا فقط توی لجن و کثافت میدوان، اینقدر که آخرش از بیماری بمیرن!"
خیلی آروم کنار گوش پرفسور زمزمه کرد، جوری که انگار صدای استیو، صدای توهم پرفسور بود.
آوای راجرز مثل آوای فرشته مرگ توی مغز پرفسور پخش شد و نفهمید کی راجرز دستش رو تو دهن مرد کوتاه قد برد و زبونش رو یک جا بیرون کشید.
بعد از رها کردن پرفسور تو فریاد و درد، به سمت باکی رفت و از صندلی بلندش کرد، وقتی متوجه شد بارنز توانایی راه رفتن رو نداره، بلندش کرد و در آغوشش گرفت؛ بدون اهمیت به چشمای وحشت زده و خیره شده بهش، از اتاق بیرون رفت.
انگار راجرز هنوز متوجه زیمو پشت شیشه سیاه اتاق نشده بود.

our line [stucky]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin