6

28 5 0
                                    

وقتی چشماش رو باز کرد، به سختی میتونست همه چیز رو تحلیل کنه؛ انگار که میلیون ها تن آهن روی سرش سنگینی میکرد و بارنز، هیچکاری نمیتونست برای کمک به خودش بکنه.
در حالی که با دستاش به سرش ضربه های آروم میزد، به سختی صدای آشنایی شنید.
"باکی؟ باکی؟! حالت خوبه؟"
دستشو روی دست استیو که داشت فشاری روی قفسه سینه اش وارد میکرد گذاشت، میخواست بهش بگه که حالش خوبه ولی حتی به ثانیه نکشید که از درد به خودش پیچید؛ انگار هیچوقت بدنش باهاش یار نبود.
استیو نگران و بیشتر از اون عصبی، از اتاق بیرون رفت؛ با شتاب شروع به راه رفتن کرد و خودشو به بخش پروفسور رسوند، تا به اون پیرمرد رسید، از یقه اش گرفت و جوری به دیوار کوبیدش که صدای خرد شدن چند استخون به گوشش رسید.
"باکی من، درد داره! مگه نمیدونی فقط من حق دارم بهش درد بدم؟! چه بلایی سرش آوردی؟"
تو صورت پروفسور داد زد و دید که چجوری از ترس چشماشو میبنده؛ هرچند که اهمیت خاصی هم براش نداشت.
"من.. من فقط بهش دارو دادم.. الانم.. الانم میتونم بهت مسکن بدم.. خوبش.. خوبش میکنه"
پرفسور با لکنت و بدنی که مثل بید میلرزید، به راجرز گفت و بعد از اینکه استیو کمی‌ آروم شد، بلاخره پاهاش زمین رو حس کردن.
سراسیمه یکی از کشو هاش رو باز کرد و قرص های مسکن رو به راجرز داد، وقتی از دستش گرفت و پشتش رو به پروفسور کرد، میخواست نفس راحتی بکشه که مشت راجرز روی صورتش فرود اومد.
"دیگه حق نداری ببینیش"
و درست بعد از زمزمه ای که زیر گوش پرفسور خوند، به اتاق خودش برگشت.
و بارنز رو دید که همچنان با ناله های آروم و فشار های ریزی که به بالشت وارد میکرد، با دردش می‌جنگید.
کنارش نشست و با گذاشتن دستش زیر گردنش، سرش رو بلند کرد.
"باید این قرصو بخوری باک"
دستش توسط بارنز پس زده شد، کمی اعصابش خرد شد و متوجه شد که برای باکی خیلی سخت بود تا روی قورت دادن قرص تمرکز کنه‌.
استیو نفس عمیقی کشید و با دستاش، محکم فک باکی رو از هم باز کرد، قرص رو تو دهنش گذاشت، لیوان آب رو برداشت و سر کشید، نمی‌دونست کارش جوابگوعه یا نه ولی صورت بارنز رو جلو کشید و لب هاشون رو بهم متصل کرد؛ مجبورش کرد قرص رو قورت بده.
و باکی که به سختی اون مسکن رو قورت داده بود، همچنان با درد به خودش میپیچید، دست استیو رو گرفته بود و به شدت فشار میداد.
راجرز ولی، نمیتونست این وضعیت باکی رو دوست داشتنی ببینه، دردهای ناشناخته برای راجرز هیچ لذتی نداشتن؛ پس باکی رو بلند کرد و نشوندش، با اطمینان آغوش خودش رو براش باز کرد.
"میتونی بدنمو محکم فشار بدی و حتی پوستشو بکنی یا گاز بگیری، اشکالی نداره"
و با این حرف، انگار سد مقاومت باکی جلوی استیو شکست؛ اون اینقدر نیاز داشت دردش رو به کسی منتقل کنه که نفهمید شخص جلوش، استیو راجرز خودشه.
به آغوش باز استیو رفت و کارش رو با فشار های شدیدی که به کتف و کمر استیو وارد میکرد شروع کرد، به قدری محکم که جای خیلی هاشون کبود میشد.
وقتی هنوز سیر نشده بود، شروع به گاز گرفتن ناحیه گردن تا کتفش کرد؛ دندوناش قوی بودن، به حدی که گاهی اوقات خون از جاشون روی پوست استیو سرازیر میشد.
دقایق به آرومی میگذشت و کم کم، بدن باکی آروم میگرفت؛ مسکن داشت تاثیر خودش رو میزاشت.
آروم تر که شد، سرش رو روی شونه استیو گذاشت و چشماش رو بست؛ انگار هنوزم متوجه وضعیتش نشده بود؛ چشماش رو نرم رو هم گذاشت و به خواب رفت.
غافل از اخم راجرز به دلیل شناختن تمام نشونه های باکی، که خودش ماه های پیش تجربه کرده بود.

our line [stucky]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant