13

25 5 13
                                    

<<این پارت اسماته>>

در حالی که بارنز با سر زخمی و سرگیجه ای که تموم نمیشد روی تخت نشسته بود، بلاخره صدای پاهای استیو رو شنید.

هنوزم نمیتونست حرفی که زده بود رو هضم کنه، اگه به خودش بود، حاضر بود یه دستشو بده تا زمانو به عقب برگردونه و قبل از اینکه دهنشو باز کنه یکم فکر کنه.

در هرصورت، اون یه سرباز بود و قرار نبود از زیرش در بره، نه وقتی که خودشم حال خوبی نداشت؛ سعی کرد سرگیجه و سردردی که داشت رو نادیده بگیره و به استیو نگاه کنه، چشماش می‌درخشید، نمیتونست تشخیص بده این توهم خودشه یا واقعا رنگ عنبیه های مرد رو به روش به قرمز رنگ آمیزی شده بودن.

بی اختیار، روی پاهاش ایستاد و با دستاش صورت مرد رو قاب کرد، راجرز رو به طرف خودش کشید و با تمام عجز و نیازی که توی سلول های بدنش وجود داشت، بوسیدش.

استیو اما هیچوقت به خودش دروغ نمی‌گفت که وقتی باکی قدرتو بدست میگرفت لذت نمیبرد؛ چون عاشق وقتایی بود که بدون اینکه کاری کنه، بارنز پیشقدم میشه.

دستاشو دور بدن باک حلقه کرد و آروم آروم با فشاری که بهش میداد، خودشونو روی تخت انداخت.

بعد از جدایی لب هاشون، بارنز دوباره هشیار شد، به سینه استیو فشار وارد کرد و کمی به عقب هلش داد.

استیو اما، با خونسردی تمام بهش لبخند زد و با گرفتن دست باکی و بوسیدنش، بهش تسلی خاطر داد؛ استیو میتونست از نفس نفس زدن و دلهره ای که تو وجود باکیه بفهمه نباید مثل یه حیوون از غریزش پیروی کنه، اما چیکار میکرد وقتی حتی از این حالت استرسی مرد هم لذت میبرد؛ استرسی که بخاطر خودش تو وجود مرد رخنه کرده بود.

دستشو پشت کمر مرد انداخت و بلندش کرد، بدنشو به خودش چسبوند و بوسه ای روی گردنش گذاشت.

بارنز هم به طبعیت از استیو، گردنش رو خم کرد، دستش رو بالا آورد و توی موهای استیو به چرخش در آورد.

استیو هم همزمان با بوسیدن گردن باکی، دستشو زیر پیرهن نیمه خیس و خونی باکی برد؛ با دست سردش و لمس واژگونش روی بدن داغ مرد موردعلاقه اش، هارمونی زیبای خودش رو می‌ساخت.

باکی هم بعد از اینکه متوجه هیجان استیو شد، لبخندی دور از چشمش زد و لب هاشو به گوش مرد چسبوند.
"من اینجام استیو.. فرار نمیکنم"

قطعا با زمزمه بمش و گاز نسبتا محکمی که از گوشش گرفت، کمکی به حال تحریک شده و خمار استیو نکرد.

استیو لحظه ای دست از کار کشید، با چشمای قرمز و قطره های عرقی که از پیشونیش پایین میومدن، به چشمای دوباره سرد با‌کی خیره شد؛ دلش می‌خواست اون چشما تا ابد فقط و فقط خودشو تماشا کنن، دلش می‌خواست توی سرمای اون چشم ها بمیره، می‌خواست می‌خواست می‌خواست می‌خواست... هزاران میخواستی که توی سرش میومد و وجودشو پر از حسرت میکرد.

our line [stucky]Where stories live. Discover now