5

26 7 2
                                    

بعد از اینکه باکی رو بغل کرد، از اتاق خارج شد؛ این چندوقت اتاق مرده و بی روحش براش تبدیل به خونه آرامش شده بود.
سر راهش پروفسور رو دید که با کامپیوترهای روی میزش بازی می‌کرد.
"چخبرا اختاپوس؟"
خیلی ریلکس و معمولی اختاپوس صداش کرد، در صورتی که پروفسور از عصبانیت انگشت شستش رو ماساژ میداد‌.
"همه چی خوبه راجرز، فقط.."
از روی قصد، حرفش رو کامل نگفت تا روی اعصاب استیو بره و مجبورش کنه به حرف بیاد
"فقط؟ فقط اینبار چه مرگت شده؟"
استیو که پروفسور رو از بر بود و میدونست چه مرد احمقیه، بی حوصله بهش توپید.
"دوستت، اون سرباز... سلامت بدنش در خطره، بهتره بیشتر به فکرش باشی"
تمام تلاشش رو کرد تا با مرموز ترین حالت خودش بگه و کاری کنه راجرز واقعا کنجکاو بشه.
"درست حرف بزن ببینم چی میگی"
با صورتی که ابروهاش در هم تنیده تر میشد، با صدایی که تنش برای شنیدن سنگین و جواب دادنش برای آدم سخت بود، گفت.
پرفسور هم از موفقیتش لبخند زد.
"دقیق نمیدونم، باید خوب چکش کنم، ولی احتمال میدم سرطان پوست داشته باشه."
پرفسور میدونست تنها چیزی که راجرز نمیتونست توش بهتر باشه، دانش بود؛ راجرز آدم باهوشی بود ولی دایره اطلاعاتش خیلی محدود بودن.
"فقط.. امروز میزارم چکش کنی.."
با حرص و خشمی که داشت، رمز اتاقش رو روی دست پروفسور با جوهرنویس همراه جوهری از جنس خون خود پروفسور، نوشت.
"کاپتان! همه آماده منتظر شمان"
و لبخندی تحویل پروفسور داد و به سمت سربازی که صداش کرده بود رفت.
"بریم ایالت متحده رو به زانو در بیاریم"
...
بعد از رفتن جوخه H.A.A- مخفف آمریکایی های عصبانی هایدرا- پروفسور با دست بانداژ شده به دیدن باکی رفت.
وقتی وارد اتاق شد، اولین بویی که به مشامش خورد، بوی نم بود، و بوی خونی که لا به لای هوا گم شده بود.
"عصر بخیر مرد جوان"
به سمت باکی رفت و کنارش ایستاد.
"تو دیگه کی هستی؟ استیو فرستادتت؟"
شکاک گفت و کمی روی تخت جا به جا شد.
"بله قربان، کاپتان برای چکاپ منو به اینجا فرستادن، ایشون نگران سلامتی شمان"
حتی پروفسور هم به سختی باور کرد که این حرفا از دهنش در اومدن، اون مرد به سلامتی هیچکس جز خودش اهمیت نمی‌داد.
"چه خنده دار.."
باکی زیر لب گفت ولی شنیدنش سخت نبود؛ به پروفسور سری تکون داد و اجازه شروع رو بهش داد.
پروفسور نزدیکش شد و لباس باکی رو بالا زد، با دقت به عضلات بدنش نگاه میکرد و سعی میکرد هیچ نقطه ای از چشمش جا نمونه، و در آخر بدن باکی رو از نظر گذروند و چیزهایی یادداشت کرد.
سرنگی در آورد و به بارنز تزریق کرد، اینقدر سریع اینکارو کرد که باکی از پس زدن سرنگ و واکنش نشون دادن، عقب موند.
چشماش رو که باز کرد، روی صندلی ای نشسته بود و کل بدنش زنجیر شده بودن.
سعی کرد حرف بزنه ولی حتی دهنش هم بسته شده بود.
"نه نیازی به افزایش حجم بدن نیست، اون برای راجرز اجباری بود، این یکی بدن متناسبی داره.. اره مطمئنم.. نگران نباش."
صدای اون پیرمرد کوتاه قد رو شنید که با شخصی پشت شیشه صحبت میکرد، تونست سایه مرد رو ببینه ولی صورتش رو نه.
"اوه بلاخره بیدار شدی"
به سمتش اومد و خیلی آروم بهش گفت؛ باکی حس خوبی از اون مرد پیر نمی‌گرفت.
"قراره چندبار این آزمایشو انجام بدیم، نگران نباش خطری نداره، راجرز قبلا تجربه اش کرده، فقط پروسه تو یکم طولانی تره"
گفت و بعد از نوازشی که روی گونه باکی گذاشت، اهرمی رو کشید و موجی از نیروی الکتریکی، به بدن بارنز وارد شد.
دستاش مشت شدن و بند بند بدنش شروع به لرزیدن کرد؛ تمام ماهیچه هاش منقبض شده بودن و سرش درد میکرد، چند ثانیه بیشتر زمان نبرد تا چشماش روی هم بیوفته و هوشیاریشو از دست بده.

our line [stucky]Onde histórias criam vida. Descubra agora