12

33 4 3
                                    

"aufwachen" (بیدار شو)
زیمو با صدای محکم پدر، سرش رو از زمین سرد بلند کرد؛ انگار ضرب کتک های پدر اینقدر زیاد بوده که بعد مدتی، هوش از سرش پریده بود.

بلافاصله بعد از اینکه نشست، پدر یقه اش رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید.

"Habe ich dein schönes Gesicht verletzt?" (به صورت خوشگلت آسیب رسوندم؟)
توی صورتش زمزمه کرد و لرزی وحشتناک بر تن زیمو انداخت، تنها کسی که زیمو در کنارش از شدت ترس به خودش میلرزید، رو به روش نشسته بود.

"du hast es verdient!" (لیاقتت همینه)
پدر توی صورت زیمو داد کشید، به قدری بلند که زیمو چند لحظه، جز صدای سوت توی گوش هاش، چیزی نمیشنید؛ و پدر دوباره زیمو رو به زمین انداخت.

شروع به هوار کشیدن و فریاد زدن کرد، دقیقا همون کاری که همیشه میکرد، ولی زیمو، کنار پایه های مبل، توی خودش جمع شده بود و به حال خودش و بچه هاش اشک می‌ریخت.

شنیدن فحش های اون مرد میانسال، چیزی نبود که بهش عادت نداشته باشه، ولی ترس و نگرانی اصلیش، بچه هاش بود.

روی زمین، کشون کشون حرکت کرد و خودش رو به پدر رسوند، به پاش افتاد و شروع به التماس کرد.

"Mein König, bitte vergib mir.."
(سرورم، لطفا منو ببخشید..)
عاجزانه پارچه شلوار پدر رو توی مشتش فشار میداد و به سختی همراه درد بدنش حرف میزد.

"Ich habe dir zu viele Kinder geschenkt" (من بچه های زیادی براتون آوردم)
بعد از اینکه با صدای نسبتا بلندی، حقایق رو به اون مرد یاداوری کرد، سرش رو بالا برد و متوجه شد که کمی آتش درون پدر با حرفش فروکش کرده بود.

دست اون مرد برای بلند کردن زیمو به طرفش دراز شد؛ و کمکش کرد دوباره رو پاهایش بایسته.
دست دیگرش رو پشت کمرش برد و اون رو به خودش نزدیک تر کرد.

"Du warst immer mein Favorit"
(تو همیشه موردعلاقم بودی)
با لبخند نرمی رو به زیمو گفت و دستش رو نوازش وارانه بر روی سرش کشید.

"Gib einen weiteren Sohn und ich werde dich zu meiner Frau machen"
(بهم یه پسر بده تا تورو همسر خودم کنم)
دستش رو به نرمی روی گونه زیمو حرکت میداد و لبخندش رو عمیق تر میکرد، و در آخر کار، بوسه ای آروم، رو پیشونی اون کاشت.

....

"بابا؟ حالت خوبه؟"
ناتاشا، کنار زیمو به روی تخت دراز کشیده بود و در آغوشش بود؛ مدتی میشد که از همدیگه دور بودن.

"خوبم خوبم..فقط یکم درد دارم"
به سختی و با مِن و من حرفش رو تموم کرد و دستش رو روی سینه اش گذاشت؛ مطمئن بود که تعدادی از دنده هاش شکسته بودن.

"ناتاشا.."
کوچک ترین دخترش رو با صدای آروم و زیباش صدا کرد و با عشق زیاد به صورت کنجکاوش خیره شد.

"قول میدی بعد از من.. مراقب برادرت باشی؟ خواهرات به اندازه کافی قوی و بزرگ ان ولی استیو نیاز به مراقبت داره"
و همزمان با گفته هاش، بغض گلوش رو می‌فشرد، دستش رو تو موهای دختر مو قرمزش فرو برد.

"داری میمیری بابا؟"
و لایه ای از اشک، توی چشمای زیمو نمایان شد وقتی دختر کوچیکش اینقدر بی احساسی درباره مرگ اون میپرسید.

"معلومه که نه روسِ کله قرمزی! ولی ممکنه یروزی بیاد، که من به دست پدرت کشته بشم"
با بغضی که داشت خفه اش میکرد، سرش رو توی موهای دخترش قایم کرد و برای خودش اشک ریخت.

"ولی پدر از منو استیو هم بدش میاد.."
و لحظه بعد، زیمو با حرف ناتاشا شوکه شد، انگار که سطلی از آب یخ روش خالی شده بود.

"ناتاشا.. منظورت از این حرف چیه؟"
خیلی آروم و ملایم، با اخم محوی، به چشمای ناتاشا خیره شد و با حوصله ازش پرسید.

"پدر یبار منو مجبور کرد که شکنجه شدن استیوو ببینم.. و بعدش بخاطر روس بودنم کتکم زد."
جوری که ناتاشا بی هیچ احساسی تمام اتفاقات وحشتناکش رو تعریف میکرد، باعث سنگین شدن قلب زیمو و درد گرفتنش می‌شد.

و باعث میشد که دلش، بیشتر به حال بچه های کوچیکش تا خودش بسوزه، مطمئن بود که اگه بمیره، استیو و ناتاشا، و همین طور باکی ای که قرار بود به جمعشون اضافه بشه، یک روز خوش نمیدیدن.

"هی روس کوچولو.. بسه دیگه همه فهمیدیم دختر باباتی! بیا بریم وقت تنبیه اته"
بعد از شنیدن حرف زیلا، زیمو ناتاشا رو به خودش فشرد و برای دختر جرمنی بزرگش غرید.

"نمیخوام بشنوم بار دیگه دوباره باهاش اینطوری حرف میزنی زیلا!"
اخم شدید صورتش و فشردن دندون هاش بهم، باعث شد که زیلا،‌ کمی بترسه و بدون ناتاشا به محل تمرینشون برگرده.

البته زیمو از قبل میدونست که این اتفاق قرار بود بیوفته، میدونست وقتی از بین نوزده تا فرزند، دو تاشون غیر آلمانی باشن، نه قرار بود لبخند پدرشون رو ببینن، نه قرار بود جا توی دل دیگر خواهراشون داشته باشن.

بار دیگه سرش رو توی موهای ناتاشا قایم کرد و تصمیم گرفت، به‌ دور از فکرهای عذاب آور و برنامه های آینده اش، دخترش رو در آغوشش بگیره و کنار هم، خواب آرومی رو سپری کنن.

our line [stucky]Where stories live. Discover now