14

23 4 0
                                    


نیمه شب بود که بارنز با شنیدن صدای داد استیو بیرون اتاق، از خواب پرید.

با چشمای خسته و تارش، استیو رو میدید که با سرعتی وصف نشدنی وارد اتاق میشه و از در دیگری که تهش به راهرو و محل اقامت ویدو ها میخورد، خارج میشد.

کمی بدنش رو کش داد و ایستاد؛ میخواست قدمی به سمت استیو برداره و دنبالش بره که دستی با شدت اونو به عقب کشید.

"پسر زیبای من.."
هیچوقت انتظار دیدن اهریمن وحشی آلمان رو از نزدیک نداشت، نه از فاصله چند انگشتی.

چشمای قرمز رنگ مرد، باکی رو یاد استیو می‌انداخت، بی اختیار، یکی از دستاش رو بلند کرد و گونه مرد رو نوازش کرد.

هر سربازی به جای اون بود، تا به حال یا از هوش رفته بود، یا خودش رو خیس کرده بود؛ ولی بارنز، هیچ حس بدی از مرد رو به روش نمی‌گرفت، نه وقتی دید که مرد لبخند زیبایی به صورتش زد.

"همراه من بیا"
پدر، بلند شد و دستش رو برای باکی دراز کرد؛ باکی بدون لحظه ای فکر و تعلل، دستش رو گرفت و همراه اون از اتاق خارج شد.

همراه هم توی راهرو تاریکی که نور چشمک زن چراغ خرابی روشنش نگه داشته بود قدم میزدن.

"من آوازه اتو شنیدم"
باکی سرش به طرف مرد چرخوند تا خوب متوجه حرفش بشه، چون اون مرد شکسته و به سختی انگلیسی صحبت میکرد.

"آوازه ام؟"
با صدای آروم و ملایم خودش پرسید و ایستاد، میخواست اول متوجه منظور مرد بشه و دوباره به راهش ادامه بده.

"روباه سیاه مسکو"
ناگهان بعد از شنیدن لقب روسیش از زبون مرد، قلبش ضربانی رو جا انداخت.

"نگران نباش، من هیچوقت به بچه هام آسیب نمیزنم"
و این هیتلر بزرگ بود که سرباز فراری آمریکا و خطرناک ترین جاسوس روسیه رو به آغوش میکشید تا بهش اطمینان و تسلی خاطر بده.

.....

راجرز سراسیمه، به طرف اتاق ویدوها میرفت، از اولش هم از خواسته شدن یهویی زیمو توسط پدر بوی خوبی به مشامش نرسیده بود.

بعد از ورود نه چندان آرومش به اتاق، درو بهم کوبید و با شتاب به طرف تخت ناتاشا رفت.

"ناتاشا؟! چی..چیشده؟!"
وقتی صورت خیس از اشک خواهر کوچیکش رو به چشم میدید، دریای دلش، دوباره طوفانی میشد.

"بابا کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟"
و همین زمزمه آروم استیو کافی بود تا ناتاشای نوجوان، سد مقاومت صورتش بشکنه و از شدت غم روی زمین بشینه، به آرومی کنار بره و بذاره استیو زیمو رو، در بی جون ترین حال خودش ببینه.

"استیو.. چرا بیدار نمیشه..؟"
و با لرز و خشم توی صداش، تمام امیدش رو توی چشماش انداخت و به برادر بزرگش خیره شد.

our line [stucky]Onde histórias criam vida. Descubra agora