8

31 3 4
                                    

"وقت ندارم، عجله کن احمق"
زیمو گفت، در حالی که عصبی پاش رو تکون میداد و منتظر بود پرفسور ساخت محلول رو تموم کنه.

میدونست که به هیچ وجه نمیتونه به اتاق مخفی راجرز بره مگه اعتماد و یا حسن نیتش رو بهش ثابت کنه.

از اون روزی که راجرز مثل سگ، دلیل نبود باکی تو اتاق رو بو کشید، فهمید که نمیتونه بدون برنامه کارهاش رو عملی کنه.

تو افکار شرور و ترسناکش بود که متوجه شد پرفسور با زبون بی زبونی، بهش فهموند که کمی بیشتر به زمان نیاز داره.

"لازم نیست اینقدر بال بال بزنی اگه دل به کار بدی"
گفت و تنه کوچکی به پرفسور زد.

...

صدای تق تق در، باعث شد تا استیو سرش رو بالا بیاره و به زیمو که منتظر اجازه ورود بود خیره شه.
و آره ای با تکون سرش به زیمو گفت.

"یه هدیه برات دارم راجرز"
اخمی رو صورت استیو شکل گرفت، از جاش بلند شد و رو به روی زیمو ایستاد.

"به چه مناسبت؟"
جوری گفت که انگار داشت تیکه می انداخت.

"مدت طولانی ای میشه که ندیدمت، فرض کن رفته بودم مسافرت و برات سوغاتی آوردم"

همون طور که آروم آروم برای راجرز میخوند، جعبه قرمز کوچکی رو به دستش داد.

"یکی از بهترین دانشمندای خوبمون زمانی که فرانسه بودم درستش کرده. بعد از اینکه جذب بدن بشه یکاری میکنه ده برابر دردی که داره لذت ببره"
نزدیک استیو شد و جمله آخرو توی گوشش زمزمه کرد

"و در قبالش چی میخوای؟"
راجرز دوباره با لحن محکمش، تبر زد به تنه درخت وجود زیمو؛ ولی زیمو هر درختی نبود.

"میخوام که همیشه کوچیک بمونی راجرز.. پات تو کفش خودت بمونه.. نه کفش من"
گفت و دستی بر سر استیو کشید، مثل والدی که بعد هزاران تنبیه، دست نوازش بر سر فرزندش میکشه.

و زمانی که پاش رو از اتاق بیرون گذاشت، تمام هاله سیاه و کثیفی که استیو دور خودش حس میکرد رو هم، همراه خودش برد.

...

گوش های باکی موقع شنیدن صدای پای استیو تکون خوردن، سریع زیر پتو رفت و خودش رو به خواب زد؛ اصلا حوصله استیو رو نداشت.

"هی باک!"
استیو وارد شد و با خوشحالی ای که نمی‌دونست از کجا اومده باکی رو صدا کرد.

این اولین بار بود که بارنز بعد تموم مدتی که اونجا بود، لحن استیو رو خوشحال میشنید.

"پاشو میخوام برای دردت یه مسکن خوب بهت بدم"
باکی آروم روی تخت نشست و نامطمئن، چشماش رو به استیو دوخت.

"اسباب بازی جدیدته؟ یا یه وسیله شکنجه جدید؟"
با نیشخندی زهرآلود به استیو توپید و خودش رو برای تموم واکنش های منفی از طرف راجرز آماده کرد.

وقتی دست استیو به طرف صورتش اومد، به سرعت چشماشو بست و آماده سیلی شد.

ولی در کمال تعجب، دست راجرز به قصد نوازش رو گونه اش فرود اومد؛ چشماش رو باز کرد و استیو رو دید که لبخند میزد.

"یه روغنه.."
باکی به چشماش نگاه کرد، خالص ترین نیلوفری که توی عمرش دیده بود؛ دستش رو روی دست استیو گذاشت و به چشمای زیباش خیره شد.

"میزاری به بدنت بزنمش؟"
جوری ملیح و آروم نوای استیو توی گوشش می‌نشست که هیچکاری جز تکون دادن سرش و تایید نمیتونست بکنه.

بعد کمی جا به جا شدن، راجرز لباس باک رو از تنش در آورد و روی تخت خوابوندش.

آروم و با دقت، مقدار کمی از روغن رو روی دستش ریخت و به نرمی شروع به ماساژ دادن سینه و شونه بارنز کرد.

باکی حس عجیبی داشت، انگار اون روغن سوزن های ریزی رو توی رگ هاش فرو میکرد ولی حس بدی نمی‌گرفت.

کمی که گذشت، تنش شروع به مور مور شدن کرد، لرز کمی توی استخون هاش افتاد و سرما بدی توی وجودش نشست.

"استیو.."
کم کم مغزش داشت خاموش میشد.

"بله دارلینگ؟"
گفت، در حالی که موهای باکی رو کنار گوشش می‌برد و جوری بهش خیره شده بود که انگار یکی از الهه های یونان رو به راجرز هدیه داده بودن.

"من.. سردمه.."
دستاش رو دور خودش قفل کرد و با بدن داغی که از سرما میلرزید،عاجزانه به مرد رو به روش گفت.

"بیا اینجا"
آغوشش رو باز کرد و گذاشت یخ های کوه های آلمان که در وجود راجرز رخنه کرده بود، توسط گرمای بارنز آب بشه؛ در صورتی که بارنز فکر میکرد استیو کسیه که داره سرما و قفل یخ زده مغزشو ذوب میکنه.

راجرز پتو رو روی خودشون کشید و گذاشت تا در آغوش هم، بدون حرف یا فکر اضافه ای به خواب برند.

our line [stucky]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang