بر فراز درخت
-میای باهامون بازی کنی؟
+نه.
این اولین مکالمه ای بود که بین من و تو اتفاق افتاد. اون موقع ها وقتی ده سالمون بود. تو به عنوان یه پسربچه خیلی کتاب میخوندی. زندگیت و به کتاب ها باخته بودی. من واقعا هیچوقت ندیده بودم که تو بازی کنی. حتی تنها!
تنها کاری که میکردی این بود که صبح ها، وقتی خورشید از پشت سرت طلوع می کرد، زیر سایه درختی که همه اون رو "تسخیر شده" صدا می زدن، دراز میکشیدی و مطالعه میکردی. بعد از ظهر ها از زیر سایه به روی شاخه درخت نقل مکان می کردی و موقعی که آسمون به رنگ نارنجی درمی اومد، به غروب خورشید نگاه میکردی.
درسته، من مدت زیادی رو پشت یه بوته قایم میشدم و تو رو تماشا میکردم. بقیه بچه ها دوست داشتن برن بازی کنن، ماجراجویی کنن و چیزهای جدید رو کشف کنن؛ اما من تو رو به عنوان یه چیز ناشناخته میدیدم. تنها خواسته ای که اون روز ها داشتم، این بود که تو رو کشف کنم.
من پسر درسخونی نبودم. نمراتم همیشه پایین بود و نفر آخر کلاس بودم. گرچه خیلی هم چیز مهمی نبود. نه برای منی که پسر یکی از ثروتمند ترین تاجر های بوستون بودم. حتی اگه درس هم میخوندم، یه روز قرار نبود به دردم بخوره. من نمیخواستم مثل سوفی پرستار یا مثل تو معلم شم. من قرار بود تاجر شم. قرار بود تهیونگ کیمِ معروف اهل بوستون بشم.
اما تو.. تو خیلی درس میخوندی. اونقدری باهوش بودی که گاهی با خودم فکر میکردم، شاید تو خانواده اشتباهی به دنیا اومده باشی. شاید پدرت نباید توی مزرعه خانواده کیم کار میکرد. شاید مادرت نباید وقتی خیلی کوچیک بودی با یه بچه تو شکمش میمرد. شاید خیلی از اتفاقات نباید تو زندگیِ پروانه کوچولوم میافتاد..
گاهی روز ها میاومدم تپه ی تو. هیچکسی به غیر از تو پاش رو اونجا نمیگذاشت ولی تو.. حتی من هم هیچوقت قرار نبود برم به اون مکان ترسناک.. اگه هیچوقت تو رو دنبال نمیکردم. بعد از اون هر چند روز.. گاهی هم هرروز میاومدم پیشت. گرچه تو حتی من رو نمیدیدی.. خودم رو بهت نشون نمیدادم. چون میترسیدم. میترسیدم پسم بزنی. همونطوری که همه دوست ها و همکلاسی های دیگهمون رو پس زدی!
ولی روزی که به ترسم غلبه کردم و اومدم پیشت، فهمیدم همه افکارم درست بودن. تو واقعا آدمی نبودی که من بخوام باهاش دوست باشم. تو بیادب، رُک و بی توجه بودی. با اینکه میدونستی پسر یه کارگر ساده ای و من تقریبا رئیس آینده اون هستم، باهام مثل یه آدم عادی رفتار کردی. با منی که حتی معلم های مدرسه هم مثل دسته گل رفتار میکردن و هیچوقت، هیچکس حاضر نمیشد درخواست هام رو رد کنه.
تو مثل همیشه یه شلوار بند دار با یه پیرهن سفید پوشیده بودی. من همیشه شلوارهای بند دار رو دوست داشتم، ولی هیچوقت نمیتونستم یکیشون رو داشته باشم چون مادرم میگفت یه مرد باید آراسته و مرتب باشه..
YOU ARE READING
Once Upon: a Daydream |Vk
Historical Fictionروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک