تو و من، برای تمام کریسمس
تهیونگ سرش رو بین دستهاش پنهون کرده بود و سعی داشت بخوابه. صدای معلم خیلی بلند بود و گاهی که ولومش رو حتی بالا تر هم میبرد، تهیونگ تقریبا از جا میپرید و میخواست اون معلم رو خفه کنه. اگه پسر خودش هم قرار نبود یه معلم بشه، حتما تا الان تمام معلم ها رو زیر سوال برده بود و بهشون ناسزا می گفت.
چشمهاش رو کمی به هم فشرد و سعی کرد به پسری که کنارش نشسته و مشغول کپی کردن نوشته های معلم روی تخته، روی برگه خودش بود و صدای روی کاعذ کشیده شدن نوک مدادش که بهش آرامش میداد فکر کنه. احساس کرد چشم هاش سنگین تر شدن.
اون شب ها نمیتونست خوب بخوابه. چون یه پروانه کوچولوی آبی رنگِ نورانی توی اتاقش داشت که هیچکس از وجودش خبری نداشت. حتی خود جونگکوک. تهیونگ تا صبح با اون پروانه حرف میزد و راجب زیبایی های پسرش برای پروانه میگفت. مثلا شب قبل، در مورد شیرینی های کشمشی استلا گفت و اینکه جونگکوک چقدر عاشق اونهاست. تهیونگ همیشه سهم خودش رو به جونگکوک میداد و از دیدن برق چشم هاش لذت میبرد. برای پروانه در مورد خنده های جونگکوک گفته بود. اینکه جدیدا چقدر بیشتر میخنده و وقتی تهیونگ میبوستش، گونه هاش به رنگ سرخ در میان.
با فکر پروانه آبی رنگ لبخند نصف نیمه ای زد چون همون لحظه صدای تقی رو روی میزش شنید. لبخندش حالا پررنگ تر شد و با عوض کردن جهت سرش، اون رو سمت پسر کنارش برگردوند و بهش نگاه کرد.
پسر با اخم تمرکز کرده بود و مشغول نوشتن روی دفترچه کوچیکش بود اما دست چپش رو مشت کرده بود و اون رو به آرومی روی میزش، نزدیک تهیونگ میکوبید.. انگار درحال در زدن بود.. تهیونگ خندهش گرفت و منتظر شد تا پسر بهش غر بزنه.
+بیدار شو و حواست و جمع کن تهیونگ.
بدون نگاه کردن به تهیونگ و درحالی که هنوز نگاه متمرکزش بین تخته سیاه و دفترش میچرخید، با صدای آهسته ای اون رو مخاطب قرار داد.
-بیدارم و حواسم جَمعه..
لبخندش رنگ شیطنت به خودش گرفت و ادامه داد:
-به تو!
تهیونگ با خنده گفت و باعث شد جونگکوک برای لحظه ای از نوشتن متوقف بشه. به نقطه ای خیره شد و مغزش از تحلیل مسائل پیچیده روی تخته سیاه دست برداشت و دو دستی به حرف تهیونگ چسبید و به تحلیل اون پرداخت. تهیونگ از هرچیزی که روی کره زمین وجود داشت و حتی فرا تر از اون، یه حرف عاشقانه میساخت و اون رو تحویل قلب کوچیک و بی قرار جونگکوک میداد. و پسر مهم نبود چقدر بگذره، نمیتونست به اونها عادت کنه. همیشه برای لحظه ای همه چیز براش متوقف میشد. و بعد مثل همین حالا، لبخند ملیح و کوچیکی روی لب هاش شکل میگرفت.
CITEȘTI
Once Upon: a Daydream |Vk
Ficțiune istoricăروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک