سرگذشت استلای عزیز
And I go back to December turn around and change my own mind..
And I go back to December all the time..☆>>★
همه چیز خوب پیش رفته بود. جونگکوک نمیتونست باور کنه، اما حالا همه چیز برای اون و تهیونگ راحت تر شده بود. ملانی حواسش به همه چیز بود و اجازه نمیداد چیزی تهیونگ و جونگکوک رو آزار بده. اون نمیتونست و نمیخواست جونگکوک رو از دست بده. پس هرکاری برای نیفتادن این اتفاق انجام میداد.
هنوز یک ماه از اون روز نمیگذشت و همه درحال سپری کردن روز های ابتداییِ آگوست بودن. حدود هفت شب پیش، ویلیام سراسیمه به وایتلند اومده بود و یه ملاقات خصوصی با استلا داشت. به جز تهیونگ و جونگکوک، هیچکس دیگه ای این ماجرا رو نمیدونست. استلا از اون شب نمیتونست درست نقاشی کنه، حرف بزنه یا کتاب بخونه. اون تمام روز به یه گوشه خیره میشد و از افکارش بیرون نمیاومد. ویلیام بهش گفته بود که قراره ولش کنه. قراره اون رو رها کنه تا هرجوری که میخواد زندگی کنه.
اون واقعا عاشق استلا بود. این چیزی بود که خودِ دختر همیشه میخواست. اون از ویلیام خوشش نمیاومد پس حالا هم ویلیام اون رو رها کرده بود.
استلا نمیتونست به درستی فکر کنه. اون آشفته بود و به تمام کارهایی که تا به اون روز با ویلیام کرده بود فکر میکرد.
چند روزی بود ته از اتاق استلا فقط صدای موسیقی غمگین میاومد. اون قرار نبود فعلا به پدر و مادرش چیزی بگه. هروقت ویلیام و استلا واقعا آماده بودن، ویلیام خودش بهشون می گفت که نمیتونن با هم ازدواج کنن.
استلا به اولین باری که ویلیام رو دید فکر میکرد. وقتی استلا شونزده و ویلیام هجده سالشون بود. عموی ویلیام در اون زمان، شریک پدرش بود و برای انجام یه سری از کار ها یه مدت به بوستون اومده بودن و توی وایتلند میموندن. استلا از همون اول از اون پسر خوشش نمیاومد. پدر و مادر استلا و عموی ویلیام، از همون اول اون دو نفر رو برازنده همدیگه میدیدن. فقط چون شرکای تجاری بودن.
اون روز استلا با مادرش یه دعوای بزرگ داشت و بخاطر عصبانی کردن مادرش که خیلی روی رژیم غذایی استلا حساس بود، بیشتر از هر موقع دیگه ای غذا خورده بود و همین باعث دلپیچهش شده بود. استلا معمولا گریه نمیکرد. اون هیچوقت برای درد جسمانی اشک نمیریخت. هیچوقت هیچکدوم از درد هاش رو جدی نمیگرفت و این روشی بود که همیشه خیلی زود خوب میشد.
اما اون شب، احساسات مختلف که بیشترینشون درد بود، به جسم و روح استلا حمله ور شده بودن و خب.. اون یه دختر شونزده ساله بود. سرکش تر و عصبی تر و احساساتی تر از هر موقع دیگه توی زندگیش.
YOU ARE READING
Once Upon: a Daydream |Vk
Historical Fictionروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک