فصل چهارم..★

357 71 14
                                    

شبی که اولین پروانه دیده شد

من تونسته بودم برای یه روز تو رو قرض بگیرم! تو رو از درس هات قرض بگیرم.

تو به مهمونی‌های بزرگ و پر زرق و برق علاقه ای نداشتی.. البته شاید هم به اونها علاقه داشتی.. شاید تنها مشکلت آدم ها بودن!

از وقتی که تو رو میشناختم، تو یه فرد جامعه گریز بودی. هیچ‌وقت با کسی حرف نمی‌زدی و جایی نمی‌رفتی که آدم های زیادی دور و برت باشن. هیچ‌وقت توی مدرسه جاهای شلوغ پیدات نمی‌شد. موقع ناهار نبودی. سر کلاس با اینکه همه چیز و بلد بودی اما هیچ‌وقت دستت و برای جواب دادن بلند نمی‌کردی. هیچ‌وقت بحثی رو کش نمی‌دادی و وقتی کسی با تو حرف می‌زد تک کلمه ای جوابش رو می‌دادی..

اما با من نه!

شاید چون من اولین دوستت بودم، شاید چون کنارت زیر سایه درخت دراز می‌کشیدم و می‌خوابیدم، یا باهات توی رودخونه سنگ پرت می‌کردم.. شاید چون بهت اجازه می‌دادم صورتم و طراحی کنی یا قایمکی از خونه بیرون می‌زدم و با تو وقت می‌گذروندم یا واست کتاب می‌اوردم.. یا شایدم فقط چون من و دوست داشتی!.

داستان ما پر از حرفایی بود که به هم نزدیم عزیزم.
شاید اگه بیشتر پیش من می‌موندی.. اگه بیشتر با هم حرف میز‌دیم، الان برای همه اینا جواب قاطعانه ای وجود داشت.. این خیلی ناراحت کننده‌س که تمام فکر من تو بودی ولی راجب خیلی چیز‌ها باهات حرف نزدم.. من یه احمق بودم که فقط بلد بود شعار های‌ بی سر و ته تحویلت بده!.

اون شب، یکی از قشنگ ترین شب های زندگیم بود. قشنگی اون سالن رقص، فقط به خاطر وجود تو بود و تو داشتی به معنی واقعی کلمه زندگیم رو با مالِ من نبودن خراب می‌کردی!.

<<★

اوایل پاییز بود و هوا نسبتا سرد. خانواده کیم کنار خودروی کوچیک و مشکی رنگ، روبروی وایتلند ایستاده و منتظر استلا بودن تا زودتر خودش رو به اونها برسونه.

_تهیونگ تو مطمئنی می‌خوای اون بچه رو با خودت بیاری؟ ببین عزیزم اونجا قرار نیست آدم های عادی یا فقیری مثل اون حضور داشته باشن..

-دیگه این سئوال و ازم نپرس مادر.

تهیونگ اما منتظر استلا نبود. در اصل حتی اگه استلا با اون مهمونی نمی‌اومد هم فرقی به حالش نمی‌کرد. کسی که می‌خواست زودتر بیینه، پسرک شونزده ساله‌ش بود.

کمی بعد استلا رسید و بدون هیچ حرفی رفت و نشست.

می‌خواستن حرکت کنن اما تهیونگ خواهش کرد که یکم دیگه هم اونجا منتظر پسر بمونن. دستهاش رو به همدیگه مالید تا کمی گرم بشه. مشغول قدم زدن بود و از یه طرف ماشین به اون طرف می‌رفت.

Once Upon: a Daydream |VkWhere stories live. Discover now