I love you to the moon and back ★
خاطراتِ به خاکستر نشسته
☆>>★
انقدر به راه روبهروش زل زده بود که حس میکرد میتونه اون رو نقاشی کنه. انگار به کل کتابی که با خودش اورده بود رو به فراموشی سپرده بود و فقط منتظر اومدن پسر بود. چندبار انقدر برای دقت کردن به اجسام متحرک چشم هاش رو ریز کرده بود و خم شده بود، که چیزی به افتادنش از روی شاخه نمونده بود.نمیدونست چقدر دیگه باید منتظر بمونه و چشمش به راه خشک بشه، اما میتونست تمام تغییراتی که توی هوای اطرافش شناور بودن رو احساس کنه. تهیونگ تغییر کرده بود. خیلی زیاد. اون دیگه مثل قبل به پسر اهمیت نمیداد. دیگه هرروز برای دیدن و تنها شدن با اون خودش رو به هر دری نمیزد. وقتی میدیدش هنوز هیجان زده و خوشحال میشد، اما خیلی زود هیجانش میخوابید و پکر میشد. انگار جونگکوک نمیتونست دیگه خوشحالش کنه..
+یعنی یادش رفته؟..
جونگکوک با خودش زمزمه کرد و از نردبون بلندی که یه تابستون با تهیونگ و استلا درستش کرده بودن پایین رفت. به کتاب توی دستش نگاهی انداخت و نتونست حتی یه کلمه از چیزهایی که خونده بود رو به یاد بیاره. این کاری بود که یه فرد میتونست با یه فرد دیگه انجام بده. بی حواسی و افکار پیچ در پیچ. (کاری که تهکوک با من کردن!)
+تو رو سرزنش کنم که نیومدی یا خودمو که منتظر تو موندم؟..
راهش رو به سمت وایتلند پیش گرفت. میترسید اتفاقی برای پسر افتاده باشه. برای پیدا کردن جواب سوالش اول باید میفهمید تهیونگ چش شده، شاید بعد میتونست سرزنشش کنه.
☆<<★
وقتی چشم هام رو با صدای تقه های پنجره باز کردم، اولین چیزی که به ذهنم رسید پرنده های کوچیک بینوا بودن که خودشون رو مثل همیشه به پنجره می کوبن و آخرش هم از رویایی که تمام مدت توش اوج گرفته بودن، سقوط میکنن. چرا همیشه پنجره اتاق من؟ از اینکه بگمش شرمم میاد ولی من از اون پرنده های احمق متنفر بودم.
CZYTASZ
Once Upon: a Daydream |Vk
Historyczneروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک