طعم سیب بر روی لبخندت
زمستون گذشت و من دیگه هفده ساله بودم. روز تولدم برام یکی از شیرین ترین خاطراتم با تو بود. ما تمام روز بستنی خوردیم. تو فکر میکردی که ممکنه یه روز بستنی با طعم سیب ساخته بشه؟ اگه این اتفاق میافتاد تو مسلماً همه بستنی های روی زمین رو میخوردی. تو واقعا عاشق سیب بودی. برای همین بود که همیشه به من سیب هدیه میدادی. تو برای من یه سبد پر از سیب اوردی، درست مثل روزی که دوستیمون شروع شد.
من سیب های تو رو حتی از دوچرخه پدرم هم بیشتر دوست داشتم. البته که من چند ماهی میشد که هدیهم رو گرفته بودم. و اون هم ابراز علاقه ی متقابل تو به خودم بود.
پدرم حتی دوربین عکاسی هم اورده بود و ما یه عکس دسته جمعی و خانوادگی گرفتیم. مادرم هیچوقت نمیتونست من رو از خواسته هام منصرف کنه، پس تو هم توی اون عکس بودی. من لبخند میزدم و به تو نگاه میکردم. و تویی که با سردی به دوربین عکاسی زل زده بودی، با سنگینی نگاه من روی خودت، سرت رو با همون نگاه سمت من چرخوندی و این عکسی بود که برای همیشه روی قاب عکس خیالی من نصب شد.
من با اصرار های بسیار بالاخره تونستم یه نسخه از اون عکس رو پیش خودم داشته باشم. و تنها کاری که کردم، بریدن تمام قسمت های اضافی، به جز خودم و پروانه آبی رنگِ کوچولوم بود که بهم نگاه میکرد.
کل اون شب رو با نگاه کردن به اون عکس دو نفره گذروندم. باید اون رو به قلبم میچسبوندم. اینجوری هیچوقت از جلوی چشم هام دور نمیشدی.
من واقعا عاشقت بودم. من واقعا دوست داشتم و برام مهم نبود اگه موقع گفتن چیزی میبوسیدمت و متوقفت میکردم. دوست نداشتم بهت دوچرخه سواری یاد بدم چون میخواستم فقط با من سوار دوچرخه بشی. وقت هایی که جلوی دوچرخهم مینشستی و من می تونستم بسته شدن چشمهات رو موقعی که باد موهات رو کنار میزد، ببینم، کنترلم رو از دست میدادم و آخرش هر دومون میافتادیم. من این موقع ها رو بیشتر از هر زمان دیگه ای دوست داشتم، چون تو بیشتر از هر وقت دیگه ای میخندیدی.
مطمئن باش تا وقتی که بمیرم، خنده های تو تنها صداییه که توی گوشم میپیچه. اسم تو تنها اسمی میشه که روی لب های من در جریانه و عشق تو تنها حسی میشه که قلبم تجربه میکنه.
اینکه کار احساسات ما نامقدس و کثیف به نظر میرسید، اهمیتی برای من نداشت. تو با لبخند های قشنگت میتونستی همه چیز رو پاک کنی. ما احساسات صادقانه ای که خداوند بهمون عطا کرده بود رو به شیوه خاصی تجربه کردیم.. شاید اگه اینطور نمیکشد برای خودمون راحت تر بود، ولی با این وجود من خوشحالم..
اواخر بهار بود وقتی که تو هم هفده سالت شد. اون موقع بود که سوفی برگشت. اون برگشت و همه چیز شروع شد.. هرچیزی که باعث شد من اینجا روی صخره بایستم و با فریاد دنبال یه دلیل بگردم.. یه دلیل برای همه اینها..
YOU ARE READING
Once Upon: a Daydream |Vk
Historical Fictionروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک