فصل دهم..★

220 47 6
                                    

خانم سیب و آقای دارچین

☆don't you worry your pretty little mind, people throw rocks at things that shine!.

به تنهایی روی تخته سنگ بزرگ نشسته بود و به آسمونی که هرلحظه خاکستری تر می‌شد نگاه می‌کرد و پاهاش رو توی آب خنک تکون می‌داد. با حس کردن باد خنکی که هوای سپتامبر با خودش به همراه داشت، چشم هاش رو بست و خودش رو به دست افکارش سپرد و روی امواج بزرگی از احساسات خوب و بدش غوطه ور شد.

می‌خواست ذهنش رو آروم کنه اما نمی‌تونست توی اون تنهایی و سکوت به تمام مکالماتش با پدرش فکر نکنه. اون باهاش بحث کرده بود!. اونا سال ها میکشد که هر روز کلمات تکراری رو به زبون می‌اوردن و به جز اون ها، حرف زیادی برای زدن به هم‌دیگه نداشتن.
پدرش مرد بدی نبود. اون واقعا پسرش رو دوست داشت و جونگکوک هم همینطور. اما این چیزی نبود که جونگکوک می‌تونست به راحتی ازش بگذره.

وقتی پدرش در مورد ازدواج جونگکوک حرف زده بود، و گفته بود که تهیونگ هم قراره با سوفی عروسی کنه، اون نتونست تحمل کنه و همه این‌هارو انکار کنه. اون گفته بود تهیونگ سوفی رو دوست نداره پس قرار هم نیست باهاش زندگی کنه. ولی خودش می‌دونست که این کابوس، دیر یا زود به حقیقت می‌پیوست. تنها راه نجات آزادی بود. اینکه تهیونگ زودتر از بوستون بره. از شرق بره. اما جونگکوک چی؟ اون هم باید جایی که تمام عمرش رو در اون گذرونده رو ترک کنه؟.. اون حتی نمی‌دونست به بوستون تعلق داره یا نه. کل عمرش دنبال یه زندگی عادی بود و حالا کم‌کم ذهنش درحال پردازش کردن خیالات جدید بود. اصلا می‌تونست به هیچ‌کدومشون برسه؟

باید یه روز از این رویای جوانی دست بر می‌داشت و چشمش رو به روی دنیای واقعی باز می‌کرد. باید یه روز طعم غم رو می‌چشید و حس می‌کرد که بزرگ شده. باید یه روز قوی می‌شد. خیلی قوی. باید یه روز بزرگ می‌شد و به عنوان یه بزرگسال واقعی اشک می‌ریخت و می‌خندید.

اما دوست داشت همه رو با تهیونگ تجربه کنه. نمی‌خواست یه جایی توی آینده‌ش، خودش رو بدون اون پسر تصور کنه چون رویاهاش جایی برای شخص دیگه ای نداشتن. با خودش فکر می‌کرد اگه یه روز قرار بود از اون جدا بشه، اون روز حتما باید به آخرین روزی که حقیقتا زنده بوده تبدیل می‌شد.

چشم هاش رو باز کرد و یه بار دیگه به آسمون نگاه کرد. ابر های تیره و خاکستری حالا بیشتر هم شده بودن و خبر یه بارون نه چندان دور رو می‌دادن. می‌تونست صدای قدم های آشنایی رو بشنوه و می‌تونست بوی دارچین کسی رو که بهش نزدیک می‌شد رو به راحتی تشخیص بده.

-پروانه‌ء من!

با زمزمه ای که تهیونگ‌ توی گوشش کرد، سرش رو عقب برد و به پسر پشت سرش نگاه کرد. تهیونگ صاف ایستاد و یه لبخند دوست داشتنی رو روی لب های خودش نشوند. لبخندی که لب های پسر مقابلش رو هم کش می‌اوردن. جلو رفت و کنار جونگکوک، روی تخته سنگ نشست و بدون معتلی دستش رو توی دست های خودش گرفت و اون رو سمت خودش کشید.

Once Upon: a Daydream |VkWhere stories live. Discover now