صبح روزی که اولین پروانه دیده شد
☆<<★
_از تمام این مهمونیای کوفتی و این لباسای مزخرف متنفرم. چرا باید خودم و با کُرسِتم خفه کنم و غذا های کمی بخورم و زیاد برقصم که چی؟ خدای بزرگ.. ویلیام از من خوشش بیاد!! ولم کن دختر، اون همین حالاشم داره از عشق من تب میکنه.
استلا روبهروی آیینه ایستاده بود و مو های بلند و مشکی رنگش رو شونه میزد. تهیونگ روی تخت استلا دراز کشیده بود و کتابی که اونجا رها شده بود و مربوط به تحولات معماری تا قرن معاصر بود رو ورق میزد و اهمیتی به ظاهر آشفته استلا و لباس های راحتی ای که پوشیده بود نمیداد.
-تو با اینکارا داری کل مردای بوستون و اغوا میکنی، نه فقط ویلیام!
تهیونگ با خونسردی گفت و وانمود کرد اهمیتی به استلا نمیده، تا وقتی که متوجه شد جسمی با شتاب به طرفش میاد، سریع جا خالی داد و باعث شد روی زمین بیفته، تهیونگ با خنده بلند شد و شونهی استلا رو از روی تخت برداشت. میدونست خندیدنش باعث خرد تر شدن اعصاب استلا میشه اما نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
استلا کیم، دختر بیست و دو ساله اهل بوستون و ساکن وایتلند، خواهر تهیونگ کیم بود و به کار های هنری علاقه زیادی داشت. از بچگی زیباترین نقاشی ها رو خلق میکرد، بهترین شیرینی ها رو میپخت و گوشنواز ترین آواز ها رو میخوند. اگه میتونست سرنوشتش رو خودش انتخاب کنه، قطعا کاری که میکرد نانوایی بود. یا شاید توی مراسم های میهنپرستی آهنگ های حماسی مینواخت. شاید هم معمار میشد. قطعا توی شرق کاخ های زیادی نیاز به ساخته شدن داشتن. شاید هم هیچوقت توی بوستون نمیموند. از شهر و ایالتش میرفت.. شاید میرفت به اروپا..
از وقتی نوجوان بود، ازدواج با ویلیام توی سرنوشتش قرار گرفت. ویلیام یه مرد مو طلایی بود که چشم های آبی رنگ داشت. اون دو سال از استلا بزرگتر، و همکار پدرش بود. تجارت. این دلیلی بود که پدر استلا میخواست استلا رو به همسری ویلیام در بیاره. استلا هیچ جذابیتی توی ویلیام نمیدید و از چشم های همیشه یخ زده مرد میترسید. گرچه اون مرد همیشه سعی میکرد عاشقانه ترین نگاه ها رو به استلا بندازه. اون واقعا اون دختر رو دوست داشت. این چیزی بود که خودش می گفت.
_میتونی این و برام یکم شل تر کنی؟
تهیونگ کتاب رو از جلوی صورتش پایین اورد و استلا رو روبهروش دید که به پشت ایستاده و از تهیونگ میخواست بند کرستش رو شل کنه..
-این کار و بهتر نیست شوهرت انجام بده؟
تهیونگ با خنده گفت و استلا با آرنجش ضربه ای به سینه تهیونگ زد که باعث شد از درد به خودش بپیچه.
-اگه.. ویلیام میدونست تو مثل یه حیون وحشی میمونی هیچوقت.. ازت خوشش نمیاومد.
تهیونگ با طعنه گفت و به جای شل کردن بند کرست، اون رو بیشتر کشید و باعث فشرده شدن شکم استلا شد. دستش رو دراز کرد و اولین چیزی که بهش رسید، که یه کتاب قطور بود رو برداشت و اون رو به طرف تهیونگ پرت کرد.
کتاب به سر تهیونگ خورد و روی تخت افتاد. یه لحظه احساس کرد بیهوش شده اما با ضربه های استلا به دستش فهمید هنوز سالمه.
_بهت میگم شلش کن و تو میکشیش پسرهی عقده ای؟
تهیونگ با بی حالی سر جاش نشست.
-تو یه چیزی رو نمیدونی الا..
و بعد از اونجا بلند شد و به طرف آیینه، جایی که حالا استلا اونجا ایستاده بود رفت و توی گوشش زمزمه کرد:
- اینکه تو یه کینه ایِ بدبختی!.
☆>>★
صرفا جهت معرفیِ شخصیت موردعلاقم.
YOU ARE READING
Once Upon: a Daydream |Vk
Historical Fictionروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک