اولین روزِ اکتبر، آخرین روزِ من.
از خودم متنفرم که اینجا ایستادم.. جایی که تو چند قدم دور تر از من، زیر فوت ها خاک خوابیدی..
مردم رد میشن.. میتونم صدای زمزمه هاشون رو بشنوم. غم من رو به حساب صمیمیتم با تو میذارن.. اونا میگن اون پسر هفت سال باهاش دوست بود.. دلشون برای من میسوزه.. خنده داره که چطور من رو قضاوت میکنن درحالی که هیچی راجب من و تو نمیدونستن..
پنج روز از رفتن تو می گذره.. و حالا همه آدم های بی ارزش و به درد نخوری که همشون توی مرگ تو دست داشتن، اینجا ایستادن تا جسم بی نقص تو رو به خاک بسپارن..
استلا داره توی آغوش ویلیام گریه میکنه.. استلا داره گریه میکنه پروانهی من.. دختری که حتی در بدترین روز هاش هم اجازه ریختن یه قطره اشک از چشم های کریستالیش رو به خودش نداد.. داشت برای تو خون گریه میکرد.. برای لحظه ای بهت حسودیم شد.. چطور میتونستی انقدر ارزشمند باشی؟.. مثل یه تیکه طلا.. تو مثل یه ماهیِ طلایی بودی که خیلی راحت از دستم سر خورد و رفت..
ملانی زانو زده. اون دختر حتی یک سال هم نمیشد که تورو میشناخت.. و حالا ببین برای تو چجوری زانو هاش سست شده!..
پدرت عزیزم، فقط یه کلمه میتونه حال اون رو وصف کنه. اون داغون شده. ولی تو نگرانش نباش. اون ارزش نگرانیت رو نداره. اون تلاشی برای نجات تو نکرد..
و بعد از همه اینها.. من عزیزم.. نمیدونم زندم یا نه.. ولی امیدوارم نباشم. هنوز هم احساس میکنم توی یه خواب عمیقم. خوابی که فقط با حس بوسه های تو به پایان میرسه.. من از این خواب بیدار میشم؟ چقدر آسون ولم کردی و رفتی.. درسته که من زودتر رفتم ولی این دلیلی بر اینکه تو هم اینکار و با من انجام بدی نمیشه. بیا قبول کنیم پروانهی من، کاری که تو با من کردی بدتر بود. خیلی بدتر بود.
تمام شب ها رو بیدار میمونم و روز ها به خواب میرم. نمیتونم فرق خیال رو از واقعیت تشخیص بدم.
چشم هام رو از شدت سوزش زیاد به هم فشردم. میتونم پروانه های آبی رنگ رو دورم حس کنم.. ولی وقتی چشم هام رو باز میکنم هیچ چیز نیست.
اینجا ایستادم.. بدون اینکه چیزی حس کنم.. هیچی نمیدونم.. هیچی راجب زمان و مکان نمیدونم. تنها چیزی که میدونم، اینه که هیچ ایده ای راجب اینکه چطور باید بدون تو زندگی کنم ندارم. وقتی قرار بود سوار قطار بشم، اصلا به اینکه اون بوسه، آخرین باری بود که بوسیدمت فکر نمیکردم. امید برعکس همیشه، قلب من رو به تپش انداخته بود.. ولی حالا ببین کجاییم!.. از ایستادن خستهم.. نوک انگشت هام یخ زدن و عرق سرد به بدنم نشسته. سدمای وجودم فقط زمانی از بین میره که تو دستم رو بگیری..اگه دستم رو دراز کنم، اون رو می گیری؟ میشه دستم و بگیری و من و سمت خودت بکشونی؟
نمیخوام اینجا بایستم. زانو هام درد میکنن جونگکوکم.. کل بدنم درد میکنه.. یعنی این به یک صدم دردی که تو تحمل کردی میرسه؟.. چقدر دیگه باید درد بکشم که بتونم درکت کنم؟..
YOU ARE READING
Once Upon: a Daydream |Vk
Historical Fictionروزی روزگاری: یک رویا تو خلق شده بودی تا گم بشی و من خلق شده بودم تا تو رو پیدا کنم. ★ویکوک