فصل دوازدهم..★

254 51 12
                                    

روحی که زیر آوار ها تنها ماند

نمی‌تونست اتفاقی که در حال رخ دادنه رو باور کنه.. اون جونگکوک رو پشت نرده ها دیده بود. اون کاملا سالم بود.. خوب بود.. اون حتی گریه هم نمی‌کرد.. پس چرا.. چه اتفاقی ممکن بود توی یک ساعت افتاده باشه.. اگه تهیونگ و ملانی توی ایستگاه قطار نمی‌فهمیدن خونه اونجا آتش گرفته.. اصلا هیچ‌وقت می‌تونستن اینطوری روانه وایتلند بشن؟

-خواهش می‌کنم دروغ باشه..

تهیونگ فقط رکاب می‌زد و رکاب می‌زد. مغزش خالی از هر چیزی شده بود و نمی‌تونست به درستی فکر کنه. هوا سرد بود اما سر تهیونگ به قدری داغ بود که انگار قراره مثل یه آتش فشان متلاشی بشه.

توی ایستگاه قطار، وقتی تهیونگ می‌خواست پاش رو توی اون وسیله بذاره، ملانی رو دید که برای خداحافظی با اون اومده بود. تهیونگ بابت دیدن ملانی برای آخرین بار خوشحال بود، می‌تونست متوجهش کنه که جونگکوک همیشه برای اونه. حتی وقتی خودش پیشش نباشه. سربه‌سرش گذاشت و باهاش حرف زد. همون لحظه بود که خبر آتیش گرفتن وایتلند ایستگاه رو مثل بمب ترکوند. می گفتن یه خونه کوچیک نزدیکش آتیش گرفته.

تهیونگ بدون فکر کردن به از دست دادن قطارش، دوچرخه ملانی رو برداشت و به سمت خونه پسر به راه افتاد.

☆<<★

چطور می‌تونستن همونجا بایستن و تماشا کنن؟.. چطور می‌تونستن به اون خونه ی درحال سوختن نگاه کنن و دلسوزی کنن؟.. چطور می‌تونستن بدون هیچ کاری اونجا بایستن؟؟؟ چه آدم های بی‌فایده ای!..

وقتی به اونجا رسیدم، می‌تونستم زبانه کشیدن آتش رو به چشم ببینم.. جوری که توی شب مثل یه فانوس بزرگ از پایین منطقه وایتلند می‌درخشید.. از آتش متنفرم.

طولی نکشید که روی زمین بیفتم. زانو هام سست شده بود. انگار تمام عمرم رو درحال رکاب زدن بودم. چشم هام می‌سوخت و نوک انگشت هام یخ بسته بود.

ولی چرا.. چرا هیچکس هیچ‌کاری نمی‌کرد؟..

من می‌تونستم کاری بکنم؟ قرار بود تا همیشه ازت محافظت کنم.. پس چرا اینجوری شد؟ شاید من می‌تونستم تو رو از اونجا در بیارم؟ یا اینکه خودمم باهات بمیرم؟..

چشمم به مردی افتاد که اونطرف، روی زمین نشسته و از مردم تمنا می‌کنه آتیش و متوقف کنن.. چقدر کثیف.. چطور اون مردی که برای تو مثل یه قهرمان شجاع بود حالا بدون اینکه بهت فکر کنه از اونجا بیرون اومده؟.. همونجا ازش متنفر شدم. ولی حالا وقت فکر کردن به چیزی مثل نفرت رو ندارم..

☆>>★

پشت تمام دیوار هایی که حالا آغشته به آتش بودن، پسر زیبایی بی خبر از همه اتفاقاتی که اون پشت در حال رخ دادنه، به خواب عمیقی فرو رفته بود.

Once Upon: a Daydream |VkOù les histoires vivent. Découvrez maintenant