به محض این که نور خورشید رو پشت پلک هاش احساس کرد، تو جاش پرید و با چرخوندن سرش دنبال تهیونگ گشت.
با دیدن در نیمه باز و شنیدن صدای تهیونگ که مخلوطش کمی صدای سومی به گوشش میخورد، سمت در خم شد و محکم بهش کوبید.
:" چته؟" تهیونگ که نمیدونست باید چه ریکشنی نشون بده، در رو کمی سمت چهارچوبش هول داد و نگاه متعجبش رو روی بدن جونگکوکی چرخوند که انگار داشت سعی میکرد روی دست هاش راه بره.
:" اومدم بیرون." پسر کوچیکتر حین جمع و جور کردن خودش جواب داد و از روی تخت پاشد تا آویزون تهیونگ بشه.
با نزدیک تر شدن بهش جیمین رو دید که بیرون در ایستاده و جوری بهش نگاه میکنه که انگار یه گاو سخنگو دیده. و حتی مشکلش با سخنگو بودنش نیست، بلکه دلیل طرز نگاهش اینه که اون یک گاوه.
:" بعدا حرف بزنیم؟" جیمین با ملاحظه گفت درحالی که مشخصا کنجکاو بود که جونگکوک به چی اشاره کرده.
:" چجوری؟" تهیونگ که هنوز توی شوک خبر جونگکوک بود؛ بی توجه به هرچیز دیگه ای پرسید و زیر آرنج های آدمی که روبروش داشت به خودش گره میخورد رو گرفت تا کمک کنه تعادلش رو به دست بیاره.
:" زدمش.. مجبور شدم بزنمش. بعد هم اومدم بیرون."
:" دقیقا چی شد؟"
جیمین که به نظر میرسید بو هایی برده با اخم روی صورت جونگکوک متمرکز شد، انگار که دیگه حتی ازش میخواستن محل رو ترک کنه عمرا اگه یک قدم برمیداشت.
:" نمیدونم. دقیق هیچی رو نمیدونم اما بهم نزدیک شد. منم اون چیزی که گفتی رو کشیدم و زدمش."
:" مرد؟"
:" نمیدونم." همونطور که جواب سوالی رو داد که با خونسردی پرسیده شده بود، داشت فکر میکرد چجوری ظاهرا خودش تنها کسیه که داره از هم میپاشه. این چیز ها برای بقیه عادی بود؟
:" ببخشید. کی مرد؟" جیمین که تازه داشت در جریان قرار میگرفت، مستقیما از تهیونگ پرسید.
سوال جیمین، شوک کوچیکی به جونگکوک داد. اون حتی نمیدونست چه غلطی کرده. آیا کار درستی کرده یا همه چی اشتباه بوده؟ حتی اگه آدم بده ی داستان خودش میبود هم هیچ ایده ای نداشت و برای همین بود که تصمیم گرفت سوال نفر سوم رو تکرار کنه :" کی مرد؟"
تهیونگ همونطور که دست هاش به آرنج های جونگکوک چسبیده بودن، صاف ایستاده بود و از ارتباط چشمی - خصوصا با جیمین - شونه خالی میکرد.
:" خاکش کردی؟" و حتی وقتی دهن باز کرد، جوابی که دو نفر دیگه میخواستن رو بهشون نداد.
از نظر جونگکوک، سوال تهیونگ راه های زیادی برای جواب مثبت داشت. اما آیا عقل خودش هم اون کاری که کرد رو "خاک کردن" میدونست؟
جونگکوک از شنل طرف برای کاور سطحی استفاده کرده بود و بعد هم با خاک روش رو پوشونده بود، درحالی که حتی مطمئن نبود برای روشنایی روز هم به اندازه ی تاریکی شب استتار خوبی ساخته یا نه؟
و حتی اگه اینطور بود؛ سطح جنازه با - اختلاف زیادی - از زمین بالاتر بود و تا چند ساعت دیگه قرار بود بوی گندش کل اون محوطه رو بگیره، هر بشری که قرار بود از اونجا گذر کنه یا دنبال کسی که جونگکوک بهش آسيب زده بود بگرده، قطعا متوجه حضور نداشتن این یارو میشد و با اولین چشمی که میچرخوند تپه ی دست ساز جونگکوک رو میدید و مهم تر از همه، جونگکوک برای "پنهان کردن" اون جنازه یکی از درخشان ترین و تو چشم ترین باغچه های جهان رو تبدیل به یه ویرانه ی غیرقابل زیست کرده بود. قطع به یقین فقط یکی از اون موارد کافی بود تا هر موجود ابله ای که از چهارصد متری اونجا رد میشه، متوجه ی یه جسد بشه و این اصلا خاک کردن حساب نمیشد.
:" نه."
چهره ی تهیونگ با جوابی که از پسر کوچیکتر گرفت، درهم شد. از طرفی جیمین دیگه تقریبا به نتیجه ی مطمئنی رسیده بود و جونگکوک هم داشت سعی میکرد با آنالیز کردن صورت تهیونگ، پیامی به جز "گند زدی" دریافت کنه.
:" حالا اینقدر مهمه؟"
:" برگرد خاکش کن." با حرف تهیونگ اولین چیزی که به نوک زبونش رسید - به من دستور نده! - بود. اما در عوض مثل بچه های خوب برگشت و روی تخت نشست.
در اصل تهیونگ هولش داده بود تا روی تخت بشینه.
:" من نمیفهمم. بگو ببینم چیکار کردی؟" در حالت عادی جونگکوک از اینکه جیمین یک بار هم مخاطب قرارش نداده ناراحت میشد. اما در اون لحظه ازش متشکر بود چون نمیخواست و حتی نمیتونست به هیچ سوالی جواب بده.
:" اوکی میگم. یک دقیقه مهلت بده."
جونگکوک نمیدونست چی توی صدای تهیونگ بود که پسر دیگه مثل فرفره بدن همیشه آرومش رو جنبوند و با انداختن خودش تو اتاق، در رو کوبید.
:" بهت حمله کرده؟"
:" بهت؟" جونگکوک با تعجب چشم هاش رو درشت کرد و از جا پرید.
:" بزرگش نکن." اول رو به جیمین گفت و بعد برگشت تا ادامه ی صحبتش رو تو صورت جونگکوک تموم کنه :" همین الان هرجوری شده برگرد اونجا، خاکش کن و دوباره از همون راه برگرد."
:" نمیفهمم. همه ی اینا لازمه؟"
:" اگه نبود بهت اصرار میکردم؟"
:" الان داری در مورد خودت حرف میزنی؟" و جیمین دوباره پتک صداش رو توی سر جونگکوک کوبید، درحالی که حتی مخاطب حرفاش پسر از همه جا بیخبر نبود.
:" داری در مورد خودت حرف میزنی؟" جونگکوک برای دومین بار سوال تنها کسی که توی اون اتاق غیرمستقیم بهش اطلاعات میداد رو تکرار کرد و ایندفعه لحنش جوری بود که انگار مچ همسرش رو وسط یک خیانت جانگداز گرفته.
:" اینا اهمیت نداره. مهم اینه کاری که کردی درسته پس باید درست هم تمومش کنی."
VOUS LISEZ
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه