phase1.chapter9

33 9 16
                                    

برای دهمین بار دستش رو روی زنگ گذاشت اما قبل از فشردنش، بیخیال شد...

جمله‌های چانیول ترسناک بودن...

ترسناک و هیجان انگیز...

قرار بود چانیول رو توی اون عمارت ببینه؟

ممکن بود چان پسر لویی باشه؟ یا شاید هم یکی از خدمتکار‌های عمارت؟

هرچند به اون پسر جذاب نمیومد خدمتکار باشه...

سرش رو تکون داد... از ترس دیر رسیدن، نیم‌ساعت زودتر اومده بود و انقدر لفت داده بود که اگه همین الان زنگ نمیزد، جدا دیر می‌کرد!
دستش رو روی زنگ گذاشت و فشرد.

صدای زنانه‌ای توی گوشش پیچید:

-بفرمایید؟

صداش رو صاف کرد:

+بیون بکهیون هستم... با آقای لویی قرار داشتم.

-بله بیون‌شی. بفرمایید داخل.

درب فلزی باز شد و بکهیون از فرط آشنایی باغچه‌ی مقابلش، به خودش لرزید...

حس می‌کرد اگه سمت درخت‌هایی که حالا بجای شکوفه، با برگ‌های زرد و نارنجی تزئین شده بودن قدم برداره، صدای چانیول رو توی پس زمینه میشنوه.

خودش رو جمع و جور کرد و سمت ورودی خونه راه افتاد. درب باز شد و پسر آشنایی روبروش ظاهر شد:

*خدای من! استاد بیون؟!

لبخندی از دیدن فرد آشنا زد... حالا احساس بهتری داشت، هرچند که حالا مطمئن شده بود قراره به زودی چانیول رو ببینه. دست دراز شده‌ی لوهان رو فشرد:

+حالت چطوره لوهان؟

لوهان لبخندی زد که چشم‌های براقش رو جمع کرد:

*عالی استاد... نمیدونستم شاگرد جدید لویی شمایید...

بکهیون موهای پسر رو بهم ریخت و به لبخندی بسنده کرد. لوهان حرفش رو ادامه داد:

*دنبالم بیاین... من اتاقتون رو نشون میدم. بعدش بریم به اتاق لویی. نمیدونم این چند وقت چیکار میکنه اما همش بی‌انرژیه... ازم خواست تا یکم حالش بهتر میشه به شما رسیدگی کنم.

+ممنونم لوهان... واقعا از دیدن یه آشنا خوشحال شدم.

صادقانه تشکر کرد و لوهان در جواب خنده‌ی کوتاهی کرد:

*اگه میدونستم شمایین حتما خودم میومدم دنبالتون. به لطف تأییدیه شما بالاخره برادر لجبازم اجازه داد بعنوان جانشینش توی گروه بزنم.... اوه رسیدیم... این اتاقتونه. من میرم به لویی سر بزنم... دوباره میبینمتون استاد.

لوهان احترامی گذاشت و ازش دور شد...

بکهیون می‌ترسید در اتاق رو باز کنه...

امکان نداشت با همون اتاق تمام مشکی روبرو بشه... مگه نه؟

اون اتاق کاملا تو تخیلات خودش بود و وجود خارجی نداشت...

با امیدواری دادن به خودش، دستگیره رو به پایین فشار داد و درب اتاق رو باز کرد...

سرش رو بالا آورد و با دیدن کمد مشکی رنگ جلوش، روح از بدنش پرواز کرد....
************
هاییییی😁

anything you need! Where stories live. Discover now