سر کلاس رسید و با دیدن فردی که کاملا شبیه عکسی بود که به دستش رسیده، سمتش پا تند کرد.
خوشبختانه صندلی کنار دست پسر خالی بود و به مشکل واسه جا پیدا کردن برنخورد.
کیفش رو پر سر و صدا روی صندلی انداخت و خودش هم روی صندلیش ولو شد. کارای اغراق شدهش نتیجه دادن و وقتی سرش رو سمت پسر کنارش چرخوند، توجهش جلب شده بود. دستش رو سمت پسر دراز کرد:
-هی! اولین روزت چطوره؟
پسر با نگاه متعجبی سرتاپاش رو از نظر گذروند و دستش رو با تردیدی بین دستش گذاشت:
+عام... خوب... ممنون؟
خندهی بلندی کرد و دستی بین موهاش کشید:
-شل کن پسر! من جانگ ییشینگم. بهنظر آدم باحالی میای. خواستم باهات آشنا شم! همین!
لبخند کج و کولهای روی لبهای پسر نشست:
+منم بیون بکهیونم.
با ورود استاد، بکهیون نفس آسودهای کشید... نگاهی به خودش انداخت:
دکمهی بالا و پایین پیراهنش باز بود، پاچهی شلوارش بین راه بخاطر بارون گلی شده بود، بند کتونیاش باز بودن و مطمئن بود موهاش چیزی از لونهی پرنده کم ندارن.
"جدا باید تو سلیقهت واسه تشخیص آدمای باحال تجدید نظر کنی جانگ ییشینگ!"
به صدای ذهنش پوزخندی زد و متوجه شد که ییشینگ کنارش به خواب عمیقی فرو رفته. پوزخندش با دیدن این صحنه بیشتر رنگ گرفت...
پس تنها کسی که ردیف آخر رو بخاطر خوابیدن انتخاب کرده بود خودش نبود!
دستهاش رو زیر سرش گذاشت و نفهمید کی خوابش برد...
***با تکونهایی که به بدنش داده میشد و صدایی که اسمش رو صدا میزد، چشمهاش رو باز کرد.
صورت خندون ییشینگ جلوی چشمهاش اومد:+میبینم تنها خرس کلاس من نیستم! جدا خوشحال شدم.
بکهیون خمیازهای کشید و نیمچه لبخندی به ییشینگ زد:
-تا کلاس بعدی چهارساعت بیکاریم... تو چیکار میکنی؟
ییشینگ شونهای بالا انداخت:
-نمیدونم... یهکاری هست که دوست دارم انجام بدم، منتها تا حالا حوصلهم نکشیده. میای با هم بریم؟
بک شونهای بالا انداخت و دنبال ییشنگ راه افتاد.
حقیقتش وقتی ییشینگ اونطوری جملهش رو شروع کرده بود، انتظار داشت کار موردنظرش یهکار ریسکی و خطرناک باشه، نه اینکه بشینن توی یه کلاس خالی و روشهای پاکسازی ذهن رو تمرین کنن...
درسته که اونا بعنوان دانشجوهای روانشناسی طبیعتا باید به این چیزا علاقه نشون میدادن ولی بکهیون هیچوقت علاقهای به مدیتیشن نداشت!!!
با به پایان رسیدن روشها، ییشینگ لبخندی زد که چال عمیق گونهش رو به رخ میکشید:
-حالت چطوره الان؟ آرومتر شدی درسته؟
بکهیون دلش نمیومد اون چشمهای منتظر و براق رو ناامید کنه بنابراین لبخند محو و زورکیای روی لبش نشوند:
+آره... جدا خیلی حالم بهتره... حالا بیا بریم ناهار... بعدشم کلاس بعدیمونه.
با برداشتن کیفش، تقریبا در رفت و نیشخند ییشینگ رو ندید:
"اگه میفهمیدی این روشهامون واسه چیه ازم بهتر تشکر میکردی بیون بکهیون! "
*****************سلام...
خوب...
اصلا نمیدونم چرا آپ کردم وقتی رسما ووتای قسمتای قبل بهزور به دوتا! رسید!!!خیلی خوب... اول تصمیمم این بود هفتگی و منظم آپ کنم چون داستان فوله... ولی الان نظرم برگشت.
از این بهبعد با شرط ووت یا کامنت میریم جلو و هرلحظه که شرط برسه من دوپارت آپ میکنم.فعلا واسه آپ بعدی با 5 ووت شروع میکنم.
لاو یو آل
استار
YOU ARE READING
anything you need!
Fanfictionfiction's name: anything you need genres: delusional, smut, comedy, romance couples: chanbaek/Baekyeol, secret description: ''تا حالا درگیر یه رؤیای طولانی شدین؟ رؤیایی که وقت و بیوقت سراغتون بیاد و هیچ راه فراری ازش نداشته باشین؟ ولی وقتی ترسناک...