phase1.chapter8

48 10 38
                                    

بعد از یه‌هفته بالاخره سعی داشت جرأتش رو جمع کنه و سمت خونه‌ی استاد جدیدش بره.

از هرکسی درمورد این روانشناس می‌پرسید، فقط از حساسیت‌های بیش از حدش میگفت و اینکه اسمش لوییه.

به‌طرز عجیبی برای اولین بار از رویارویی با یه‌نفر دلشوره داشت...

نگاهی به لباس‌هاش انداخت. سعی کرده بود با پیراهن سورمه‌ای و شلوار پارچه‌ای مشکی، رسمی‌ترین تیپ ممکن رو بزنه.

کمی اودکلن زیر گردنش زد و بالاخره با نفس عمیقی از آیینه دل کند و از درب خونه بیرون زد.

آدرس به خونه‌ش نزدیک بود و همین باعث شد تصمیم بگیره مسیر رو پیاده گز کنه تا اضطرابش هم کمتر بشه.

مسیر لحظه به لحظه براش آشناتر میشد...

با اینکه مطمئن بود در طول زندگیش هیچوقت گذرش به این سمت نیفتاده، اما چشم‌هاش با اون منطقه آشناپنداری میکردن. قلبش هم با چشم‌هاش همدستی کرده بود و طوری می‌کوبید که انگار داشت برای اونجا بودن تنبیهش میکرد.

سرگیجه‌ی بدی بهش دست داد...

-بالاخره اومدی کنارم سوییت‌بوی... با پاهای خودت...

با بهت و ترس چرخید. قامت چانیول که به درخت تکیه داده بود، آرامش و هیجان رو به رگ‌هاش تزریق می‌کرد.

چطور یادش رفته بود؟

این خونه همون خونه‌ای بود که مرد موهومش رو داخلش دیده بود...

و احتمالا...

همون خونه‌ای که لحظات سکسیش با مرد روبروش رو دیده بود...

با یادآوری این مسئله‌، نفسش برید و چشم‌هاش گرد شد...

اگه قرار بود اون اتاق همیشگی رو ببینه... چطور باید جلوی لویی واکنش نشون میداد؟!

می‌ترسید با اولین نگاه به اون اتاق، نتونه تفکرات و در نتیجه بدنش رو کنترل کنه...

آبروریزی محض...

+تو... تو توی خونه‌ی لویی زندگی میکنی؟ قرار نیست اونجا واقعی ببینمت... قراره؟

اخم ظریفی بین ابروهای چانیول افتاد اما با دیدن نگاه توی چشم‌های بک، به قهقهه‌ی شیطنت‌آمیزی تبدیل شد.

سمت پسرک ترسیده قدم برداشت و دست راستش رو پشت گردن پسر برد. صورت‌هاشون رو مماس قرار داد و روی لب‌های بک لب زد:

-می‌ترسی من رو ببینی و جلوی استاد عزیز و حساست راست کنی بیبی؟

بک نفس عمیقی کشید... توی ذهنش باید چان رو هل میداد و با تمام توانش فرار می‌کرد اما چطور باید این رو به‌پاهای سست شده‌ش میفهموند؟

مرد مقابلش پارک‌چانیول بود و بک کوچکترین توانی برای پس زدنش توی خودش نمیدید....

دست چانیول پایین رفت و یقه‌ی کج شده‌ی پسر رو مرتب کرد:

-حرفم یادت نرفته که؟ بیون‌بکهیون؟ بهت قول دادم با ورودت به این عمارت قرار نیست باکره ازش خارج بشی!
****************'
، سلامممممم😍
امروز چطورین؟☺️🤭

گفتم قول چان رو جدی بگیرین... گرفته بودین؟

لاو یو آل😈
استار

anything you need! Où les histoires vivent. Découvrez maintenant