phase3.chapter5

26 9 3
                                    

بکهیون هرچقدر هم که عصبی بود، نمیتونست درمقابل چشم‌های اشکی مردی که عاشقانه دوستش داشت، خوددار باشه.

نفس عمیقی کشید و صورتش رو بین دو دستش پنهان کرد. نمیخواست برای پارک چانیول انقدر راحت باشه ولی واقعیت همین بود!

چطور میتونست وقتی تک به تک سلول‌های بدنش اسم مرد مقابلش رو فریاد میزدن، همچنان به احساسات خودش بیشتر از اشک‌های اون مرد اهمیت بده؟

نفسش رو با حرص بیرون داد و دستی به صورتش کشید. بهرحال از اولش هم بازنده‌ی این مبارزه‌ی یه‌روزه مشخص بود:

-یعنی میگی اگه بهت فرصت بدم میتونی ثابت کنی که اشتباهی نکردی؟! منظورت اینه؟

چانیول سری که خیلی وقت بود پایین افتاده بود رو بالا آورد و به چپ و راست تکون داد:

+اینکه من اشتباه کردم یه‌چیز محرزه! فقط بهم یه فرصت بده که بهت نشون بدم اشتباهاتی که کردم همش بخاطر این بوده که دیوونه‌وار میپرستمت!

نگاهش رو از چشم‌های چانیول گرفت و به دیوار داد. نگاه چان برای خیره موندن و غرق نشدن زیادی گرم بود:

-چرا خیلی عادی نیومدی ازم بخوای باهات قرار بزارم؟

چانیول لبش رو گزید...

دلیلش برای سؤال بکهیون برای خودش کاملا قانع‌کننده بود اما چی میشد اگه اون پسر با یه ریشخند اون و دلیلش رو نادیده میگرفت؟

نگاهی به انبوه موهای بکهیون انداخت. وسوسه‌ی دست بردن بین اون تارهای همیشه نامرتب رهاش نمیکرد. اما برای عملی شدن خواسته‌ش، اول باید صاحب ابریشم‌های مقابلش رو راضی میکرد! پس بالاخره لب‌هاش رو از هم فاصله داد:

+من اونموقع تازه داشتم شناخته میشدم... مادر و پدرم تازه مرده بودن و بعنوان یه نابغه و یکی از وارثای یکی از ثروتمندای بزرگ کره نمیتونستم هیچ ریسکی رو قبول کنم... چی میشد اگه نزدیکت میشدم و بعد از اینکه بهت اعتراف کردم، مشخص میشد تو هم یکی از هموفوبیکای کشوری؟ چی میشد اگه این قضیه رسانه‌ای میشد؟ اونموقع علاوه بر من لوهان هم کاملا نابود میشد! پشت‌سرش شایعه‌سازی میکردن و احتمالا به اون هم انگ گی بودن میچسبوندن...

نفسی گرفت و ادامه داد:

+علاوه بر اون، من همیشه معتقد بودم قدرت عشق به گرایشات می‌چربه! پس شاید با نامردی کامل، ولی تصمیم گرفتم تلاش کنم تا عاشقم بشی... خوش‌خیالانه باور داشتم اینطوری حتی اگه بخوای بری هم اون عشق بهت اجازه نمیده...
نمیدونم با حرفام قانع میشی یا نه... اما این دوتا مهمترین دلایلی بودن که داشتم...

بکهیون از روی تخت بلند شد...

نمیتونست بگه کاملا قانع شده و درک میکنه، اما به‌طرز اعصاب خرد کنی به چانیول حق میداد! شاید اگه عاشق چان نمیشد هیچوقت حتی فکر قرار گذاشتن با یه مرد هم از ذهنش نمیگذشت:

-چرا انقدر طولش دادی؟ میتونستی همون سال اول همه‌چی رو بگی... اصلا... اصلا چطوری این کارا رو میکردی؟

+خوب... توضیحش یخورده طولانیه... اینکه برم به خواب کسی برام ساده بود... و خوب، بعدا انقدر برای به‌دست آوردنت مشتاق شدم که تلپورت رو تمرین کردم... تقریبا یکسال طول کشید و خوب سنگین‌ترین کاری بود که یاد گرفتم... اون چیزای واقعی که میگی... در اصل منتقلت میکردم اینجا... ولی خوب بعد از یه‌مدت دیدم باید بتونم بدون اینکه بفهمی توی بیداری منتقلت کنم... متأسفم ولی وقتایی که توی دشت بیدار میشدی یا کافه یا دم در خونه‌م هیپنوتیزمت میکردم...

صداش رو کمی پایین‌تر آورد:

+نباید به این زودی میفهمیدی همه‌ش واقعیه!

دوباره سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه:

+درمورد اینکه چرا انقدر طول کشید... سه‌ماه و دوازده روزش تقصیر لوهان هیونگ شد.. ولی بقیه‌ش... همه‌ش رو منتظر بودم تا بالاخره یه نشونه از اینکه حداقل یذره بهم علاقه داری ببینم...

بکهیون نفس عمیقی کشید. میخواست حرفی بزنه که با درک کردن مسئله‌ای چشم‌هاش تا آخرین حد گشاد شدن و صدای بلندش یبار دیگه تن لوهان رو لرزوند:

-میخوای بگی لوهان هم از همه‌ی اینا خبر داشت؟؟؟؟

***********
سلامممممم😂
برین پارت بعدی

anything you need! Where stories live. Discover now