phase2.chapter9

22 9 14
                                    

چند روزی بود که داشت تلاش میکرد...

تک‌تک روش‌هایی که باعث میشد تمرکزش بیشتر بشن رو امتحان کرده بود و حالا با بیشترین تمرکز و انرژی روحیش، روی تخت نشسته بود و میخواست با چشم‌های بسته آخرین تلاشش رو بکنه.

تمام تمرکزش رو جمع کرد... اتاق بکهیون رو با تمام جزئیات تصور کرد... حس میکرد سرش داره درد میگیره و بالاخره لحظه‌ای که داشت ناامید میشد، حسی شبیه به پرت شدن، باعث شد چشم‌هاش رو با شوک باز کنه.

چهره‌ی غرق خواب بکهیون، اولین چیزی بود که جلوی چشم‌هاش اومد. نگاهی به‌اطرافش انداخت و تمام تلاشش رو واسه خفه‌ کردن داد ذوق‌زده‌ش به کار گرفت.

بالاخره بعد از چندین روز تلاش، تونسته بود دقیقا وسط اتاق بکهیون تلپورت کنه...

اگه دنبال ثبت اسم بود، مطمئنا باید این موفقیتش رو همه‌جا جار میزد اما مسلما امشب وقتش نبود.

نیشخندی با یادآوری امشب زد...

سمت بکهیون رفت و پشت سرش روی تخت دراز کشید. دست‌هاش رو دور بدن پسر خوابیده حلقه کرد و با بستن چشم‌هاش، دوباره تمرکز کرد.

اینبار وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، هردوشون روی تخت اتاق خودش خوابیده بودن.

بکهیون رو سمت خودش چرخوند و دقیقا طبق برنامه‌ش، آلارم گوشیش به صدا دراومد.

نگاهی به چشم‌های خمار بکهیون انداخت و لبخندی زد. دستش رو دراز کرد و بعد از قطع کردن آلارم، گونه‌ی پسر رو با پشت دستش نوازش کرد:

-زوده بیدار شی سوییت‌بوی. یکم بیشتر بخواب.

چشم‌های گرد شده‌ی بکهیون، دوباره توان مقاومتش رو ازش گرفتن و حتی اگه ذره‌ای تا قبل از اون تردید داشت، حالا بدون لحظه‌ای مکث، لب‌های پسر رو بین لب‌هاش گرفته بود و همونطور که قول داده بود،"اولین بوسه‌ش رو توی همون خونه ازش گرفت".

اولین بوسه‌ی بینشون زیاد طولانی نشد و وقتی از پسرکش جدا شد، هردوشون فقط یکم نفس‌نفس میزدن.

نگاهی به آب روی پاتختی انداخت. هنوز نمیتونست روی خواب و بیداری کنترل داشته باشه، بخاطر همین یه قرص خواب‌آور توی لیوان آب حل کرده بود. لیوان رو از روی پاتختی برداشت و به لبهای بکهیون نزدیک کرد:

-دوباره تشنه‌ت شده سوییت‌بوی؟

بکهیون نمیفهمید اطرافش چه‌خبره...

فقط میدونست توی اون شرایط جدا به لیوان آب جلوی لب‌هاش نیاز داره پس بدون هیچ حرفی لیوان رو از پسر مقابلش گرفت و آب داخلش رو یه‌نفس بالا رفت.

دوباره روی تخت دراز کشید و قبل از اینکه حتی به خوابیدن فکر کنه، خوابش برد.

چانیول لبخندی زد و طبق همون روش قبل، بکهیون رو سرجاش روی تخت خودش برگردوند و وقتی دوباره به اتاق خودش برگشت، از شدت خستگی بیهوش شد.
****

از وقتی از خواب بیدار شده بود، توی خودش جمع شده بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود.

نمی‌دونست چه بلایی داره سرش میاد ولی حاضر بود قسم بخوره اتفاقی که براش افتاده بود خواب نبود!

هیچ آدمی نمیتونست توی خواب خیسی لب‌هایی که میبوسیدنش رو حس کنه، یا نرمی ملحفه و گرمای دست‌های فرد دیگه‌ای رو حس کنه.

بکهیون نمیتونست هیچ حدسی درمورد این اتفاق بزنه. جدا دلش نمیخواست توی سن 20 سالگی بعنوان یه روانی توی تیمارستان بستری بشه، ولی نمیتونست فکرش رو از سرش بیرون کنه. اما بدتر از همه‌ی اینها این بود که...

"اون تا حدودی هم از اون بوسه لذت برده بود!"
*******

سلام بیبیا😁 برین پارت بعد

anything you need! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora