:" میتونم کنارت دراز بکشم." جونگکوک که کار بهتری توی روز تعطیلش نداشت و اصلا نمیدونست چرا باید توی روز تعطیل ساعت نه صبح بیدار شه - همونطور که نمیدونست تهیونگ چرا بیدار شده -، از جاش بلند شد و با رسوندن خودش کنار تخت تهیونگ گفت.
تهیونگی که نمیتونست زحمت پسر کوچیکتر برای بلند شدن از تخت گرمش رو نادیده بگیره، کمی خودش رو سمت دیوار کشید و سر تکون داد :"البته."
جونگکوک بعد از دراز کشیدن کنار پسر بزرگتر، خودش رو زیر پتوش کشید و دستش رو گرفت.
کمی سکوت رو با - از همه جهت کشیدن انگشت های تهیونگ - گذروند اما قطعا نمیتونست زیاد ساکت بمونه.
:" میخوای حرف بزنی؟"
:" چی بگم؟" و تهیونگ در نظرش همیشه بی علاقه بود. شاید اینکه اکثر مواقع با - چی بگم؟ -، - حرفی ندارم آخه -، - خودت حرف بزن - و ... جواب میداد در شکل گیری این عقیده نقش داشت.تا جایی که میدونست تهیونگ خیلی سخنور خوب و آدم پر انرژی ای برای حرافی نبود؛ یا حداقل جونگکوک دوست داشت اینجوری خودش رو قانع کنه چون اینکه صرفا از حرف زدن با جونگکوک لذت نبره زیاد به دلش خوش نمیاومد.
شاید هم میدونست بی انصافیه، تهیونگ تو روز بیشترین مکالمه اش رو تقریبا با جونگکوک داشت و جفتشون هم این رو میدونستن. اینکه کلا حال نمیکرد یکسره از خودش حرف بزنه چیزی رو عوض نمیکرد.
:" نمیدونم. مثلا راجع به اونور؟ اینکه چرا همچین کاری کردی؟ من حتی نمیدونم چیه که اینقدر برات جدیه." با پرسیدن سوالش، به وضوح صدای آه از روی دلخستگی ای که از بین لب های تهیونگ بیرون اومد رو شنید.
:" مدت زیادی میگذره. هرچیزی از دست خودم برمیاومد رو امتحان کردم. سعی کردم نادیده اش بگیرم، سعی کردم بی تفاوت باشم، سعی کردم خودم یه اقدامی کنم، هیچی به نتیجه نرسید. خسته شدم فقط."
:" از چی؟" درسته لحن تهیونگ بی حال و ناامید بود ولی این قطعا باعث نمیشد جونگکوک از سوال پرسیدن دست برداره.
:" از همه چی. فقط میخوام تموم بشه."
:" بنظر من که جالبه."
:" اولشه." تهیونگ خنده ی آرومی کرد و قبل از اینکه حرفش رو ادامه بده، دست جونگکوک رو گرفت تا بیخیال کندن انگشت هاش بشه:" شاید اولش جالب بود. نمیدونم گاهی فکر میکنم تقصیر خودمه. شاید زیادی توش دقیق شدم و گیر کردم. یه زمانی بود که از هر نشونه ایی استفاده میکردم تا حداقل اطلاعات بگیرم یا حتی چیزی رو دستکاری کنم. اینکه اطرافیانمم قاطی میشدن تا حدی تاثیر داشت. همه چی هرروز واقعی تر میشد و من نمیفهمیدم چجوری دارم بیشتر فرو میرم. الان مدتی هست که فقط میخوام تموم شه. چیزی واسه ادامه دادن وجود نداره."
جونگکوک که حتی یک درصد هم تحت تاثیر لحن تراژدیک تهیونگ قرار نگرفت و اصلا نمیتونست بفهمه کجای این موقعیت اینقدر خسته کنندست که یه آدم بخواد تمومش کنه، کمی سکوتش طولانی شد.
براش مثل این بود که در حال تماشا کردن ارباب حلقه ها، دقیقا وسط فیلم تلوزیون رو خاموش کنی.
:" اوکی ولی حتی اگه موفق بشی تمومش کنی. مطمئنی آسیب نمیبینی؟"
:" پلنم همین بود." تهیونگ که اعتقاد داشت پسر کوچیکتر به بزرگترین نقشه ی تاریخ بشریت گند زده، با لحن تمسخر آمیزی گفت و نفهمید جونگکوک دوباره داره با انگشت هاش ور میره.
:" منظورم اون نیست. در نظر بگیریم که اینجا و اونجا تو یه آدم باشی. متوجهی؟ اگه فقط یه روح باشی قضیه زیادی جدی نیست؟"
:" به روح اعتقاد داری؟"
:" همین الان خودمم این سوال رو توی ذهنم از خودم پرسیدم." و واقعا هم خودش توی تئوریش مونده بود.
جونگکوک از اون دسته آدم هایی بود که در عین پتانسیل داشتن برای باور هرچیزی، به هیچ چیز اعتقاد نداشت. هرچیزی با چشم هاش میدید رو باور میکرد و شاید اگه اتفاقات دیوانه واری توی زندگیش رخ نداده بودن تبدیل به یک آدم کاملا علم گرا میشد. که البته ترجیح خودش هم همین بود.
ترجیح میداد یک علم گرای مطلق باشه تا حداقل عقایدش یک خط راست و محکم داشته باشن؛ اما حالا زندگی ای رو تجربه میکرد که توش نه میتونست به عقلش اعتماد کنه و نه به حسش، که در نتیجه هیچوقت احساس نمیکرد انسان کاملی باشه چون تمام اعتقاداتش پر از شک و شبه بودن. شک های بزرگی که هربار با دامن زدن بهشون قسمت بزرگتری از خودش رو اسیر یه مرگ تدریجی میکرد.
:" بیا بگیم اعتقاد ندارم. تو تفسیر دیگه ایی داری؟"
:" تفسیر خاصی ندارم."
:" پس با تفسیر من جلو میریم." با تصویب کردن حرف خودش توی جاش کنار تهیونگ نشست و دست پسر بزرگتر رو روی رون خودش گذاشت تا راحت تر بتونه زوایای کشش مختلفی رو روش امتحان کنه.
:" اوکی تفسیر تو چیه؟"
:" اینکه اگه اونو بکشی احتمالا خودتم به فاک میری."
:" من رو باش فکر کردم به چه نتیجه ای رسیدی..."
جونگکوک از جواب تهیونگ یکه خورد. پسر بزرگتر خیلی بیخیال طی میکرد و این جونگکوک رو اذیت میکرد.
:" منظورت چیه؟"
:" فکر کردی برام مهمه؟"
:" برای من مهمه." جونگکوک با لحن دلخوری گفت و بالاخره دست تهیونگ رو ول کرد.
:" چرا باید باشه؟ بهرحال خودم اینجوری راحت ترم."
:" من نیستم."
تهیونگ قصد نداشت با پسر کوچیکتر بحث کنه اما درک نمیکرد چرا حتی باید به نتایجش فکر کنه:" چه فرقی به حالت میکنه؟ ده روز بعدش یادت میره."
:" تو به حالم فرق میکنی. قرار هم نیست یادم بره."
اتاق در یک سکوت چند دقیقه ای فرو رفت و کمی بعد جونگکوک از روی تخت تهیونگ بلند شد.
:" تو تلاشت رو بکن. منم تلاشم رو میکنم جلوت رو بگیرم."
:" من نمیخوام با کسی لجبازی کنم."
:" ولی من میخوام." طبق اعترافش با لجبازانه ترین حالتی که ازش برمیاومد گفت، خودش رو روی تختش انداخت و سرش رو بین پتوش فرو کرد:" دیگه هم با من حرف نزن!" با فریادی که توی پتو خفه شد، دستور داد و به نشانه ی اعتراض مثل ماهی از آب بیرون افتاده دست و پا زد.

DU LIEST GERADE
Weird Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه