از عصبانیت نمیتونست ضربان قلبش رو کنترل کنه در حالی که پله های عمارت رو دو تا یکی پایین میومد .
نمیتونست چیزایی که دیده و بعد حرفهای هیونگ مهربونش رو هضم کنه و چیزی میون قفسه سینه اش درد داشت !تنها امگای خاندانی که فقط بتا و آلفا به دنیا میووردن ، باید خیلی برای اون خانواده ارزشمند باشه درسته ؟
آره! براشون ارزشمند بود اما فقط به چشم یک الماس برای فروش بهش نگاه میکردن.
یا نه . مثل گوسفندی که بزرگش میکنن ، بهش غذا میدن و بعد یا برای زادپروری ازش نگهداری میکنن یا برای فروش و بریدن سرش و سرو کردنش سر میز غذاخوری!
بهش گفتن توی مهمونی ها شرکت کنه ؟
انجامش داد .
نقش یک امگای مطیع و عاشق خانواده رو بازی کنه؟
انجامش داد .
لباس رسمی بپوشه و با لبخند برای مردم دست تکون بده ؟ انجامش داد .
ولی ازدواج با کسی که نمیشناستش ؟
این دیگه زیادی بود.
مخصوصا الان که از گند کاری هاشون با خبر شده بود .
با قدم های بلندی خودش رو به سالن اصلی رسوند ، جایی که مادرش روی کاناپه یک پاش رو روی اونیکی انداخته و مشغول خوندن کتابی بین دستهاش بود .
YOU ARE READING
Run
Fanfictionخلاصه : جئون جونگکوک حتی فکرش رو هم نمیکرد مجبور بشه به خاطر رو کردن گندکاریهای پدرش، تن به ازدواج با کیم تهیونگ، آلفای کوچک خانواده کیم بده. پس تصمیم گرفت بعد از جمعکردن مدرکهای لازم، از اون وصلت فرار کنه و مطمئناً اجازه نمیداد احساسی شکل بگ...