_فردا برگه های طلاق رو برات میفرستم
انگار ابرهای تیله های مشکی پسر منتظر شنیدن همون جمله بودن تا دست از باریدن بردارن شوکه و ترسیده نگاه لرزونش رو به نیم رخ مرد داد و با قلبی که تپش رو فراموش کرده بود با لکنت لب زد
_چ چی؟ یعن یعنی چی تهیونگ؟
تهیونگ بی حرف فرمون ماشین رو بین انگشتهای کشیده ش فشرد و نگاهش رو از روبه رو نگرفت و این بیشتر قلب نگران جونگ کوک رو لرزوند.
حس میکرد نمیتونه نفس بکشه و اکسیژن اتاقک ماشین برای ریه هاش کافی نیست. انگار آلفا این موضوع رو از نفسهای بریده ش فهمید و شیشه ی سمت پسر رو پایین کشید.آستین لباسش رو روی گونه ش کشید تا رد اشکهاش رو پاک کنه و با صدای گرفته ای به حرف اومد
_ماشین رو نگه دار
بازهم چیزی جز سکوت از مرد کنارش دریافت نکرد پس این بار با صدای بلندی فریاد زد و محکم به در ماشین کوبید
_گفتم این لعنتی رو نگه دار
_چیه؟ مگه خودت نمیخواستی بری؟
تهیونگ بدون اینکه به خواسته ی پسر اهمیت بده سرعت ماشین رو بیشتر کرد و با لحن بی روحی ادامه داد
_مگه نمیخواستی ولم کنی و بری؟ مگه تو همین رو نمی...
_نه نه عوضی نه
فریاد دوباره ی پسر اخم غلیظی بین ابروهاش
نشوند و حرفش رو قطع کرد. نیم نگاهی به صورت سرخ شده و چشم های خیسش انداخت و وقتی دید قصد داره در ماشین رو باز کنه کلافه پاش رو روی پدال ترمز گذاشت و گوشه ی خیابون متوقف شد.
_ولم کن.
_به نظرت کسی که الان باید این رفتار رو داشته باشه من نیستم؟
با صدای بلند باهم حرف میزدن و اهمیتی به ماشین های کمی که از خیابون عبور میکردن
نمی دادن جونگ کوک سعی میکرد دستش رو از بین انگشتهای مرد بیرون بکشه و تهیونگ بهش
این اجازه رو نمیداد. دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه پس عصبی با صدای بلندی توی صورت اشکی
پسر فریاد زد:
_بچه نشو برگرد توی ماشین
جونگ کوک هم دیگه خط باریک تحملش پاره شده بود پس بلندتر از مرد و بی توجه به اشکهای بی جنبه ای که بی اجازه روی صورت مثل ماهش می نشستن، متقابلاً فریاد زد:
_تو چی میدونی ها؟ لعنتی عوضی... میدونی
چی کشیدم؟ میدونی چه دردی رو تحمل میکردم تمام این مدت؟ میدونی چه قدر قلبم تیر میکشید از اینکه قراره زندگی جفتم رو با فرستادن پدرش به زندان خراب کنم؟ میدونی چه قدر شبها وقتی توی بغل خودت بودم گریه میکردم و قلبم له شد وقتی اون مدرک های فاکی رو توی خونه ات... نه توی خونمون دیدم؟ چرا یک کم من رو درک نمیکنی؟ منه لعنتی فکر میکردم جفتم کسی که عاشقشم مردم، آلفام... داره... داره قاچاق انسان میکنه میفهمی چه دردی رو تحمل میکردم؟ من نگفتم به هیچ کس نگفتم
که اون کاغذهای آشغال رو توی خونه دیدم و وانمود کردم هیچی نمیدونم؛ چون میترسیدم به تو آسیب بزنم و ترجیح دادم فرار کنم تا اینکه جفتم رو بفرستم زندان
YOU ARE READING
Run
Fanfictionخلاصه : جئون جونگکوک حتی فکرش رو هم نمیکرد مجبور بشه به خاطر رو کردن گندکاریهای پدرش، تن به ازدواج با کیم تهیونگ، آلفای کوچک خانواده کیم بده. پس تصمیم گرفت بعد از جمعکردن مدرکهای لازم، از اون وصلت فرار کنه و مطمئناً اجازه نمیداد احساسی شکل بگ...