Part 18

983 157 21
                                    

****فلش بک / شب قبل از مراسم***

_جونگ کوک... عاج... لعنت بهت یک کم آروم بگیر

در حالی که امگاش روی عضو سفتش برای راند سوم سواری میکرد و صدای ناله های بی قرارش گوش دیوارها رو کر کرده بود از بین دندونهای چفت شده ش غرید و پهلوهای پسرش رو فشرد تا از حرکت سریعش کم کنه

_آههه... آلفا به... این بی عرضگی ندیده بودم... فاک...

همین حرف کافی بود تا چشمهاش تغییر رنگ بدن و اجازه بده گرگش روی رابطه تسلط داشته باشه؛ چون فاکینگ دلش نمی اومد به اون پسر هورنیش آسیب بزنه و میدونست خیلی خسته شده و این رو از روی نفس های سریع و ناله های دردمندش میفهمید.
میدونست جونگ کوک داره برای فرار از یه چیزی به بدنش سخت میگیره و همین تمرکز رو

ازش گرفته بود. دستش رو روی پهلوهای جونگ کوک محکم کرد و با یک حرکت ساده تن بی رمق امگاش رو

روی تخت کوبید.

بلافاصله ضربه های عمیق و خیسش رو توی سوراخ سرخ شده ی پسر ادامه داد و بی معطلی لبهای

لرزونش رو به دندون کشید. قبل از اینکه جونگ کوک بتونه با استفاده از زبونش بوسه رو خیس تر و عمیق تر ادامه بده گازی از لب پایینش گرفت و سرش رو در حد یک سانت عقب کشید تا بتونه روی پوست کبود لبش زمزمه کنه

_جونگ کوک... اگه زبون باز نکنی و چیزی که اذیتت میکنه رو بهم نگی قسم میخورم تا صبح به فاکت بدم

تهیونگ حس میکرد که جفتش احساسات خوبی رو تجربه نمیکنه و کم کم این موضوع داشت

دردناک میشد. امگا سرمستانه زیر ضربه های عمیق مردش به بالا پرت میشد و ناخنهای کوتاهش رو توی شونه های

برهنه ی آلفا فرو می کرد. قوسی به کمر باریکش داد و با لذت نالید

_هممم... پس قراره تا... آه... تا صبح خوش بگذرونیم

دلش نمی خواست از صدای آلفاییش استفاده کنه؛ اما مثل اینکه جونگ کوک چاره ی دیگه ای براش نذاشته بود. پس نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و وسط ضربه های سریعش عضوش رو به یک باره از بدن پسر بیرون کشید.
جونگ کوک با اعتراض ناله ای کرد و با چشم های اشکی به آلفا خیره شد؛ اما شنیدن صدای آلفایی جفتش کافی بود تا خون گرم شده ی بدنش برای ثانیه ای از گردش متوقف بشه.

_امگا... آلفات بهت دستور میده

****پایان فلش بک***

حتی فکرش رو هم نمیکرد که با استفاده از صدای آلفاییش نه تنها اون پسر آروم نگیره بلکه با صدای

بلند زیر گریه بزنه و تهیونگ رو به پیشمونی بکشه. و حالا روی سکوی کلیسا شونه به شونه ی جونگ کوک ایستاده بود و با ظاهری تزئین شده به لبخند به صندلی های پر از حضار و گاهی به لنز دوربینها نگاه میکرد و انتظار پدر روحانی رو میکشید
فقط امیدوار بود چیزی که قلبش رو به تپش و گرگش رو بیقرار کرده اتفاق نیوفته، غافل از امگاش که توی سرش نقشه ی فرار از این وصلت

RunWhere stories live. Discover now