_چی؟ به این سرعت؟ این همه عجله برای چیه؟
_هیشش. صداتو بیار پایین
جیمین با گذاشتن انگشت اشاره اش روی بینیش گفت و در اتاق برادرش رو بست.
آروم به سمتش چرخید و روی صندلی گوشه اتاق نشست اما جونگکوک همچنان ایستاده بود و دست به سینه منتظر به حرف اومدن هیونگش بود.
_نمیدونم چرا انقدر سریع میخوان همه چیز رو جلو ببرن اما این به نفع ماهم هست زودتر اون مدرکهای کوفتی رو پیدا میکنیم و همه چیز تموم میشه
پسر کوچکتر که انگار قانع شده بود با نفس عمیقی روی تخت بدنش رو رها کرد و به سقف خیره شد.
_اگه تا قبل از ازدواج چیزی پیدا نکردیم چی؟
جیمین سرش رو با اطمینان تکون داد و همون طور که توی موبایلش چیزی رو بالا و پایین میکرد جواب سوالش رو داد
_جای دقیقشون رو میدونم فقط باید همه رو از اونجا دور نگه داریم و من بتونم اسناد رو بردارم بعدش همه چیز تمومه.
_حالا این اسنادی که میگی کجاست؟
بتا نفسش رو بیرون فرستاد و موبایلش
رو توی جیبش برگردوند.
_اتاق کار عمارتشون به هر حال انتظار جای دیگه ای رو داشتی؟
به معنی تفهیم سر تکون داد و با نشستن روی تخت مشغول ور رفتن با انگشتهاش شد.
برای پرسیدن سوالش مردد بود اما حداقل باید مطمعن میشد .
_هیونگ میگم اون پسره کیم تهیونگ؟ خب.. اونم همدسته؟
جیمین که متوجه سوال امگا شده بود به سرعت جوابش رو داد
_نه فکر نمیکنم از چیزی خبر داشته باشه شاید برادرای بزرگترش بدونن اما فکر نمیکنم بخوان دونسنگشون رو توی این ماجرا شریک کنن همون طور که پدر نمیخواست منو تو چیزی بدونیم اما هوسوک هیونگ از همه چیز خبر داره
پسر کوچکتر با تصور اینکه برادر بزرگ تر الفاشون از گند کاری های پدرش باخبره پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد. باورش سخت بود.
کاش هیچوقت متوجه هیچی نمیشد._بعدش بعدش چی میشه؟ میرن زندان؟
بتا میدونست برادر امگاش ترسیده درسته همیشه خیلی ظاهر قوی و محکمی به خودش می گرفت ولی هیونگش خوب میدونست چقدر دل معصوم و پاکی داره
YOU ARE READING
Run
Fanfictionخلاصه : جئون جونگکوک حتی فکرش رو هم نمیکرد مجبور بشه به خاطر رو کردن گندکاریهای پدرش، تن به ازدواج با کیم تهیونگ، آلفای کوچک خانواده کیم بده. پس تصمیم گرفت بعد از جمعکردن مدرکهای لازم، از اون وصلت فرار کنه و مطمئناً اجازه نمیداد احساسی شکل بگ...