Part 15

915 131 5
                                    

تکه ی پیتزایی که فقط یک گاز ازش زده بود رو توی جعبه برگردوند و بی میل سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد.

_جونگ کوک؟ مطمئنی خوبی بیبی؟

پوزخند دردناکش رو مخفی نگه داشت و نفسش رو

نامحسوس بیرون فرستاد.

خوب؟ قطعاً یک نه بزرگ جوابش

به خودش میشد.

و این موضوع رو آلفایی که روبه روش نشسته

به خوبی متوجه شده بود.

رنگ از چهره ی جونگ کوک روی برگردونده و به سختی بعد از بیرون اومدنش از اتاق چند کلمه

صحبت کرده بود.

صحبت؟ پسر بیچاره حتی نمیتونست به خوبی نفس بکشه در جواب سوال ،تهیونگ سری تکون داد و کمی

توی جاش جابه جا شد.
باید چه کار میکرد؟ احساس و پیوند جفتش رو نادیده می گرفت و مدرکها رو برمی داشت و با دوتا پای

قرض گرفته فرار می کرد؟ یا چشم روی همه چیز میبست و کنار این مرد می موند؟ مردی که انگار هم دست بزرگترین

ترس جونگ کوک بود. آلفا کلافه از روی کاناپه بلند شد و با دورزدن میز کوچک وسط سالن روبه روی پسر قرار گرفت.

_نمیخوای بهم بگی مشکل چیه؟

"مشکل تویی مرد من... مشکل قلبمه که داره برای نگاهت قسم میخوره"

_چیزی نیست.

کنار پای امگا زانو زد و انگشتهاش رو به رقص نوازش واری روی رونهای پسرش دعوت کرد.

_گریه کردی؟

"آره... برای آینده ای که تصورش هم شیرین

بود گریه کردم. "

_نه چشم هام درد میکنه

_چرا؟

_فکر کنم یه چیزی رفته بود داخلش

دست امگا رو بین انگشتهای کشیده ش گرفت و بوسه ای روی پوست خنکش گذاشت.

_جونگ کوک؟

_هوم؟

تهیونگ لبخند شیفته ای که به نگاهش هم رنگ داده بود روی لبهاش نشست و بازهم بوسه ی پر مهری به انگشت های امگا هدیه کرد.

_با من ازدواج میکنی؟

قلب جونگ کوک فرو ریخت از بالای پرتگاه نگاهش سقوط کرد و میون دریای غمش غرق شد نگاهی که سعی داشت سرما رو درش به نمایش بذاره رو روی مردمک های منتظر و براق آلفا ثابت نگه داشت.

"...آره... آره... آره... آره... آره"

_من خیلی سرم درد میکنه میشه یک کم بخوابم؟

این بار نوبت قلب تهیونگ بود که یک تپش رو نه بلکه به کل وظیفه ی پمپاژ خونش رو از یاد ببره

RunDonde viven las historias. Descúbrelo ahora