Part 13

991 135 5
                                    

_بیبی؟ بهت گفتم لازم نیست برام ماکگوکسو درست کنی این جا خدمه داره فقط بهشون میگفتی

لرزش نامحصوص دستش رو کنترل و با کشیدن نفس عمیقی سعی کرد حلقه ی دستهای مرد دور کمرش و کشیده شدن لبهاش موقع حرف زدن به گردنش رو نادیده بگیره

_دست پختشون رو دوست ندارم بعدشم به خانم کیم قول دادم یه روز براش درست کنم پس چه فرقی میکنه کی باشه؟

_چرا اعصاب نداری کیوتی پای؟

بوسه ی آرومی روی گردن پسرش کاشت و چونه ش رو روی شونه ی نرمش گذاشت، در حالی که به حرکت دستهای جونگ کوک که مواد لازم رو خورد می کرد خیره شده بود و مراقب بود دستش رو نبره .

_اعصاب ندارم؟ نباید هم داشته باشم یادت رفته دیشب باهام چه کار کردی عوضی؟

خنده ی ریز و بی صدایی کرد و با کشیدن بینیش روی پوست گردن زیبای پسرش عطر یاسش رو نفس کشید.

_هومم... آخه تو خیلی خواستنی ای کوک به آلفات حق بده نتونه خودش رو کنترل کنه

_انقدر زود پسرخاله نشو... بکش کنار ببینم

کمی بدن آلفا رو از خودش فاصله داد و بدون این که دست های مرد رو از دور کمر خودش باز کنه به سمت گاز چرخید و مواد خورد شده ش رو توی ماهیتابه ریخت و آب رشته های در حال

جوشیدن رو چک کرد.
تهیونگ با لبخند به کاراش خیره شده بود و هر از گاهی بوسه ی ریزی روی گردن موها و

گونه ش می کاشت.

نفس کلافه ای کشید میدونست تهیونگ روی حرکاتش زوم کرده پس باید حواسش رو

پرت می کرد. می تونست به راحتی آلفا رو از آشپزخونه بیرون کنه و با خیال راحت کارش رو انجام بده؛ اما باید اعتراف میکرد گرمی اون دستها و نفسها رو روی پوستش دوست داره و نمیخواد به

این زودی ها تموم بشه؟

به هر حال خیلی زود قرار بود ازشون محروم بشه. به جایی بر نمیخورد اگه خودخواهانه

ازش لذت میبرد. درسته؟

لبخند محوی زد و توی آغوش مرد چرخید و بالافاصله اتصال نگاهشون برقرار شد.

تهیونگ ابرویی برای پسرش بالا انداخت و با

کشیدن کمرش جسمش رو به خودش چسبوند.

_این طوری بهم خیره میشی توقع داری نخورمت؟

_آره؟ راستش آره توقع دارم ببوسیم

_هوممم... آنجل کوکو دلش میخواد بوسیده بشه؟

_توسط لبهای تو آره

یقه ی لباس آلفا رو بین انگشتهاش گرفت و با یه چرخش کوتاه جاهاشون رو عوض کرد و

جسم تهیونگ رو به سینک چسبوند. بی مکث لبهاشون رو به هم وصل کرد و به چنگ زده شدن کمرش لبخند محوی بین بوسه زد.
در حالی که از بسته بودن چشمهای مردش مطمئن می شد دست آزادش رو سمت جیب شلوارش برد.

RunWhere stories live. Discover now