part one

170 13 3
                                    

•𝕴𝖓𝖙𝖗𝖔𝖉𝖚𝖈𝖙𝖎𝖔𝖓: مقدمه•

ریموس لوپین در حالی که با لبخند به هری خیره شده بود، به لیلی گفت:-«من شک ندارم که اسلیترینی میشه!»

لیلی موهای نرم هری یازده ساله را نوازش کرد.«اشکالی نداره. اسلیترینی ها هم خیلی خوبن.»با لبخند اخرین کلمه اش را ادا کرد. 

ایستگاه کینگز کراس به شدت شلوغ بود؛ هری، لیلی و ریموس به همراه یک سگ بزرگ مشکی، جلوی قطاری که مقصدش هاگوارتز بود ایستاده بودند و با هری کوچک خداحافظی می کردند. 

بخار قطار در هوا پیچیده بود، اما به سختی حس می شد. لیلی با لبخند دست هری را گرفته بود، در حالی که در چشمانش ناراحتی و کمی هیجان موج می زد گفت: «فکر کنم وقت رفتنه هری!» 

خداحافظی لیلی و هری زیاد طول نکشید. زمان سفرشان به سوی خانه ی جدید، یعنی هاگوارتز، خیلی زود زود گذشت. به طوری که هری یک ساعت بعد خود را داخل سرسرای این قلعه ی باشکوه یافت! انقدر غرق در افکارش بود که نمیدانست چه موقعی اسمش را صدا زدند. بعد از اینکه رون ویزلی به شانه ی او زد و گفت که اسمش را صدا زدند با کمی ترس و استرس به بالای سکو رفت. کلاه به محض نشستن هری روی صندلی روی سرش قرار گرفت و تقریبا کل صورتش را پوشاند. 

صدایی در مغزش شروع به حرف زدن کرد: «اوه، هری پاتر! فکر میکنم گروهبندی تو درست مثل پدرت خیلی سخت باشه...!»

کلاه زمزمه کرد: «با اسلیترین مشکلی نداری؟!»

هری با تعجب پرسید: «الان داری بهم حق انتخاب میدی؟»

-«فکر نمیکنم اینطور باشه... فقط من کمی گیج شدم که تورو توی اسلیترین قرار بدم یا گریفیندور. هومم.. »کلاه بیشتر فکر کرد: «بنظرم تو توی اسلیترین میتونی دوست های زیادی پیدا کنی و استعدادهاتو شکوفا کنی پس...»

لحظاتی بعد کلاهِ پیر که معلوم نبود چقدر عمر دارد رو به جمعیت داد زد: «اسلیترین!!»

پسر کوچک میتوانست نگاه های خیره ی دیگران را روی خودش حس کند. اسلیترینی ها شروع به دست زدن کردند و او را با اغوش باز پذیرفتند.همین که هری نشست، پرسش و پاسخ ها در مورد زخم و خانواده ی هری شروع شدند. هری هم فقط میتوانست لبخند ملیحی بزند و فقط از جواب دادن به پاسخ ها اجتناب کند. 

متاسفانه متوجه شد که پسری که دراکو مالفوی نام داشت، همان کسی که اولین بار در ردا فروشی مادام مالکین دیده بود و اتفاقا چند دقیقه ی قبل هم از او درخواست دوستی کرده بود، با او در یک گروه است! احساس عجیبی نسبت به او داشت؛ برای همین تا جایی که میتوانست دوست داشت از او فاصله بگیرد، مخصوصا با وجود اینکه دست دوستی اش را نپذیرفته بود. 

-«از دیدنت خوشحالم پاتر!من بلیز زابینیم.»پسری با پوست شکلاتی درست روبروی میزش نشسته بود و دستش را به سوی او دراز کرده بود. هری لبخندی زد و دست بلیز را گرفت. -«خوشبختم بلیز.»

Save me~DrarryWhere stories live. Discover now