part two

59 10 2
                                    

ادامه ی پارت قبل~

پسر مو بلوند انقدر در افکارش در مورد برگزیده ی جوان غرق شده بود که متوجه نشد برای مدتی طولانی به او خیره شده است. احساس عجیبی که از بودن با هری داشت را به یاد اورد. اینکه تمام تلاشش را می کرد تا کنار او باشد، حتی اگر میتوانست او را به تمسخر می گرفت تا بتواند کمی بیشتر کنارش باشد. تا بتواند صدای پسر کوچکتر را بشنود که با طعنه و گاهی خشم پاسخش را می دهد. اما حیف که امسال، پاتر فقط با یک نگاه سرد به او جواب می دهد و گاهی حتی او را نادیده می گیرد! 

صدای آرام و تمسخر آمیز هری، او را از خلسه و دنیای افکارش جدا کرد: «چیه، مالفوی؟! آدم ندیدی؟! چرا به من زل می زنی؟!»

 روی گونه ی دراکو لکه ی صورتی کمرنگی شکل گرفت اما پسر مو بلوند متوجه ی آن نشد. فقط احساس می کرد که گرمایی عجیب به داخل گونه هایش هجوم برده است. 

با دستپاچگی جواب داد: «اوه! تو چه احمقی پاتح. من به تو نگاه نمی کردم، این فقط بخشی از توهمات توعه.»اخرین جمله را با پوزخند به او گفت. 

ولی نمیدانست که با این پاسخ، بیشتر شک هری را تایید کرده است. قیافه ی سرخ دراکو جوابگوی همه چیز بود و با این حال دراکو هنوز هم دروغ میگفت! چون نمیخواست و نمیدانست که تقریبا 3 دقیقه به او خیره شده است، آن هم با نگاهی پر از کنجکاوی و سرگرمی...!اما واقعیت این بود که پاتر حتی در ذهنش هم رخنه کرده بود، زیرا دراکو تمام این چند دقیقه را به فکر کردن درباره ی او و پیچیدگی اش اختصاص داده بود. 

هری در جواب به حرف مالفوی پوزخند زد: «قیافه ات، خیلی ضایع‌اس!چون من عینک می زنم، دلیل نمیشه که فکر کنی متوجه ی نگاه های خیره ی مردم به خودم نمیشم.»

-«حتما یکی دیگه بوده، چون من نبودم، پاتح!»

هری لبخند محوی زد و گفت: «من تو چشمات نگاه کردم، مالفوی؛ وقتی که بهم زل زده بودی...این نشون میده که تو یه احمقی! حداقل از این به بعد تلاش کن تا دروغ معقولانه تری بگی.»

و سپس با پوزخند از او دور شد.به دنبال بقیه ی دانش اموزان و پروفسور مک گونگال به سمت دهکده ی هاگزمید حرکت کرد. دراکو هم تقریبا نزدیک به او حرکت می کرد. 

از آنجایی که دراکو میخواست سر به سر هری بگذارد با کنایه پرسید: «خب، چرا پسر برگزیده همیشه تنهاس؟»علت پرسیدن این سوال بیشتر به خاطر کنجکاوی اش نسبت به او بود؛ اما او هیچوقت این موضوع را تایید نمی کرد. 

-«به تو مربوط نیست، مالفوی!» 

دراکو اخمی کرد و گفت: «با تو حتی نمیشه یه مکالمه ی عادی داشت؟! همیشه دوست داری باهات دعوا بگیرم؟!»

هری از حرکت ایستاد.-«موضوع اینه که تو هیچوقت نمیتونی آدم باشی! قراره از جوابام سو استفاده کنی.»هری چشم غره ای رفت. 

Save me~DrarryWhere stories live. Discover now