دو ساعت از زمانی که دو دانش اموز جوان وارد کتابخانه شده بودند، می گذشت. روی یکی از میز ها با کتاب های زیادی در کنارشان، نشسته بودند.تعداد کتاب ها در حدی زیاد بود که هری حتی نمیتوانست چهره ی هرمیون را به خوبی ببیند.
کتابخانه غرق در سکوت بود.پس از جستجوی زیاد میان کتاب های کهنه و قطور بالاخره هرمیون با ذوق و شوق خاصی گفت: «فک کنم یه چیزی پیدا کردم...!»
بعد از چند ثانیه که هری دسته ای از کتاب ها را کنار زد تا بتواند صورت هرمیون را ببیند، متوجه ی ناراحتی و نا امیدی او شد.«اوه، نه! هیپوگریف بیچاره به مرگ محکوم شد!»
هری آهی کشید و مشغول تمیز کردن شیشه ی عینکش با پارچه ی مخصوص آن شد.در طی این دو ساعت هر پنج دقیقه یکبار، هرمیون مدعی میشد که چیزی پیدا کرده است اما بعد ناامیدانه هوفی می کشید و سرش را به نشانه ی نارضایتی برای هری تکان می داد.
در هیچ کدام از پرونده ها هیپوگریف نتوانسته بود جان سالم به در ببرد و همین باعث می شد بیشتر احساس نا امیدی و استرس کنند.می ترسیدند... و احساس مسئولیت می کردند!زیرا قولی را که به هاگرید داده بودند به خوبی به یاد می آوردند.
زمزمه ی پر از شکست هری، سکوت کتابخانه را بر هم زد: «کم کم دارم به این فکر میکنم که با مالفوی حرف بزنیم...شاید بتونیم قانعش کنیم اون شکایت لعنتیشو پس بگیره!»اما سریعا از این فکر پشیمان شد.هرماینی حالت دفاعی به خود گرفت و در حالی که کمی اخم روی صورتش به نمایش گذاشته شده بود، لب زد: «دیوونه شدی؟بریم با اون مالفوی احمق و مغرور حرف بزنیم؟عمرا!حتی فکر کردن بهشم وحشتناکه.»
هری فقط نگاهی گذرا به او انداخت و دوباره مشغول جستجوی کوچکترین کلمات و حرف ها در میان کتاب ها و سند های مکتوب شد اما خیلی زود خستگی بر او غلبه کرد! به ساعت مچی اش نگاه کرد و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه در می آید به دوست مو فرفری اش گفت: «فک کنم بهتر باشه یه ربع استراحت کنیم.»
تنها پاسخی که دریافت کرد یک عدد چشم غره ی مخصوص هرماینی به هری بود.هرماینی هم دسته ای از کتاب ها را کنار زد و جوری که تماس چشمی اش با هری قطع نشود گفت: «اگه تو خسته ای میتونی بری تنبل خان! من به گشتن ادامه میدم.»
-«خیلی خب...مچکرم هرمیون! فک کنم یه پونزده دقیقه دور زدن تو حیاط مدرسه برای روحیه ام خوب باشه.»از قیافه ی هرماینی مشخص بود که از جواب هری اصلا خوشش نیامده است.واقعا انتظار داشت که هری دلش بسوزد و به کارش ادامه دهد؟!حتی اگر هری احساس مسئولیت زیادی نسبت به این قضیه داشت، دلیل موجهی وجود نداشت که او از استراحت کوتاهش بگذرد.
هری از روی صندلی چوبی و کوتاه پشت میز بلند شد و وقتی به سمت در می رفت، خانم پینس، کتابدار هاگوارتز را دید که با هرماینی حرف می زد.احتمالا به او هشدار میداد که سر و صدایی ایجاد نکند.

YOU ARE READING
Save me~Drarry
Romanceصدای تازیانه ی بی رحمِ آذرخش که بلند شد، تحمل پسرک پایان یافت و بغض بزرگی که در گلویش سنگینی می کرد شکسته شد.بدون کوچکترین اهمیتی برای غرور ارزشمندش، اجازه داد که قطره های اشکش، به ارامی بر روی گونه اش جاری شوند و به روی زمین سخت بیفتند. وجودش از وح...