part five

32 5 0
                                    

-𝓟𝓪𝓻𝓽 𝓯𝓲𝓬𝓮-

از خواب بیدار شد، تمام بدنش عرق کرده بود. باز هم کابوس های تکراری دیده بود اما این بار با تمام دفعات قبل  کمی متفاوت تر بود. مثل همیشه مار از روی شانه ی مرد پایین امده بود و به سمت هری حمله ور شده بود و ناگهان صدای جیغ مادرش فضا را پر کرد.نور سبز بر همه چیز سایه انداخته بود.این بار به خوبی توانسته بود صورت ولدمورت را ببیند. همان کسی که از ترسش شب ها خوابش نبرده بود. و شب های زیادی را به فکر او گذرانده بود. 

هری پارچ را که روی میز کنار تختش بود برداشت و در لیوانی کوچک برای خودش آبی خنک ریخت. آب را که نوشید، ترسش از بین رفت. از تخت پایین آمد، شنل نامرئی کننده اش را برداشت و روی خود انداخت به طوری که تمام اعضای بدنش پوشیده شده بود.به سمت در حرکت کرد و به ارامی ان را باز کرد، هر چند که صدای بسیار کمی از آن خارج شد. 

هری عاشق پرسه زدن در قلعه بود آن هم در نیمه شب به صورت غیرقانونی؛ البته بارها با همین کارهایش باعث کسر امتیاز از اسلیترین شده بود. گاهی وقت ها هم که گیر می افتاد، تنبیه می شد. البته این تنبیه ها برای او کارساز نیست.او باز هم هر کاری که بخواهد انجام میدهد و مهم نیست که اسنیپ یا هر کس دیگری آن را گیر بیندازد. 

هری در قلعه مانند ارواح قدم میزد، با این فرق که آن ها در هوا شناور بودند اما هری بر روی زمین راه میرفت. بعد از چندین دقیقه پرسه زدن در قلعه،وقتی که دیگر جایی به ذهنش نمیرسید، به سمت آشپزخانه قلعه حرکت کرد. در راهرویی که به آشپزخانه ختم میشد،تابلو های متعددی وجود داشت. هری شنل نامرئی کننده اش را در اورد و سپس یکی از تابلو هایی را که نقش درختان بر روی آن بود را هل داد و بعد وارد آشپزخانه شد.

جن های هاگوارتز همگی مشغول به کار بودند.بوی خیلی خوبی می امد و هری ناگهان گرسنه اش شد.جلوتر رفت و جن های هاگوارتز او را دیدند و تعظیم بلند بالایی به او کردند.دابی تا هری را دید به سمت او امد و همه ی جن های خانگی از دابی فاصله گرفتند؛انگار که او موجودی پلید بود. 

دابی که جورابی را به عنوان کلاه بر سرش نهاده بود، با صدای گوش خراش همیشگی اش گفت:«اوه هری پاتر...!حالتون چطوره، قربان؟ »

هری نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد:«خوبم... تو چطوری؟»

-«اگه هری پاتر خوب باشه منم خوبم، قربان.»

هری خنده ی ریزی کرد و جن های خانگی با سینی هایی پر از شیرینی های خوشمزه و تازه به سمت او امدند. لبخندش پر رنگ تر شد.از قیافه اش معلوم بود که چقدر گرسنه است. 

بعد از اینکه هری حسابی خود را با شیرینی های مختلف خفه کرد و تا حد مرگ از انها بهره برد، بالاخره تصمیم گرفت به سمت اتاق مشترکش با مالفوی و بلیز حرکت کند. 

Save me~DrarryOù les histoires vivent. Découvrez maintenant