فصل اول: آوارگی[پشت دروازهای سَندِن]

422 81 897
                                    

. از یک شبگرد🖋

مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستاره دارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.

♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧

♤فصل اول: آوارگی♤

•پارت دوم•♤●

♧•●•پشت دروازه‌های سَندِن•●•♧
.
.
.

"همه دارن میگن که یه امگای فراری توی شهره...!"

این آخرین جمله مارگارت از بعد رفتنش از اتاق مداوم توی ذهن زین میومد و میرفت...

"خدایا الان چیکار کنم؟

همش تقصیر تو بود جفری...، آخرش کار خودتو کردی...

احمق... احمق...

حالا چطوری پیداتون کنم؟

اصلا کجا بردنتون؟

چی بسرتون اومد؟

اندی میدونی چند بار گفتم مزخرفات جفری رو گوش نده؟

آخرش قانعت کرد... آخرش کار خودشو کرد... بهت گفتم هیچکس نتونسته از دروازه این شهر سالم بیرون بیاد... ما رو چه به در افتادن با سربازهای این شهر؟

دیدی بعد این همه سال فرار آخرش گیر افتادیم؟ دیدی گفتم حساب این شهر جداست؟

حالا کجایی اندی؟ چجوری پیدات بکنم وقتی حتی نمیتونم سرپام وایسم؟ چیکار کنم؟

حالا همه شهر دنبال منه؟ آره اون همینو بهم گفت...

گفتم حساب سندن با هرجایی که قبلا رفتیم جداست، نه فقط پیدامون کردن حالا فهمیدن که من امگام...

اینو فقط تو و جفری میدونستید حالا...

ببین چی سرمون اومد... حتی نمیدونم این زن چی میخواد؟ چرا بهم کمک کرد... اگه بخواد منو تحویل بده... اگه...

همون اولش بهم گفت میدونه از پکشون نیستم..."

دلش گرفت. یه بار دیگه یادش اومد که بی پناهه، مثل باد صحرا، یه صحراگرد آواره و بی‌نشونه، اون متعلق به هیچ پکی نبود و اون دوتا پسر بتا تنها خانواده‌ای بود که داشت و البته پذیرفته بودنش!

از بچگیش اندی رو میشناخت، از وقتی که با جمعی بچه بی‌سرپرست و آواره، کارگر اجباری یه مزرعه بودن و بعد از چهارسال کار سخت وقتی فقط پونزده سال سن داشتن یه شب از اونجا فرار کردن و تا امروز که اولین بهار نوزده سالگیش رو تجربه میکرد این کارش بود؛ فرار...

The Vagrant Where stories live. Discover now