. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل اول: آوارگی♤
●♤•پارت پنجم•♤●
♧•●•شروع یک قصه•●•♧
.
.
.وقتی مژههای اون دوتا خورشید طلایی باز شد، متعجب و تو خماری اطرافشو نگاه کرد؛ دید تو جای عجیبی هست.
روی یه برج خیلی بلند با سقفی گنبدی، مرمری و سفید ایستاده بود. دور تا دورش تا چشم کار میکرد افق و آسمون، منظرهای بینظیر از یه طبیعت بکر دیده میشد؛ کوههای سبز و رودخانهای که توی کوهپایه بود، از اونجا روی این طبیعت مسلط بود...
تو امتداد اون کوهها آفتاب رو میدید که به زیبایی و درخشانی عجیبی میتابید و خیلی لطیف بود!
بزرگتر از همیشه، نمنمک ضربههای نرم و شفابخش نور رو روی پوستش احساس کرد. اونقدر خوب بود که چشمش رو بست؛ اون نور لطیف از نوک پاش تا سرش رو گرفته بود و از تمام بدنش منعکس میشد. همون لحظه حس کرد از نور پر شده...
از اون شعاع های لطیف و رقصان حضوری رو حس کرد و کمی که گوش داد صدای بارش ریز بارون رو شنید؛ بارونی که توی اوج تابش خورشید باشه... اونقدر زیبا بود که از پس گذر هر قطره ازش میتونست تلالو نور رو توش ببینه!
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Vagrant
Fanfic•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...