. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل دوم: اسارت♤
●♤•پارت دوم•♤●
♧•●•هیت•●•♧
.
.
.توی بخشی از راهروهای کاخ جنوبی صدای قدمهای پرستاری که داشت به سمت اتاق زین میرفت، اکو میشد.
میرفت تا سرکشی به وضعیتش بکنه... آروم به سمت در رفت همین که به در نزدیک شد حس کرد چیزی درست نیست. اون در بسته بود اما حس و حال خاصی به اون زن دست داد...
دستش رو به دستگیره برد. درنگی کرد و نگران شد که نکنه اتفاقی برای اون پسر افتاده باشه؛ کسی که خیلی مهم و سفارش شده بود، اونم از طرف شاهشون، آلفاشون...!
در رو که باز کرد یهو با هجوم موجی از انرژیهای عجیب و ملیح روبرو شد. نگاهی به زین کرد که روی تخت بود.
بوی خیلی خوبی توی تمام اون اتاق پیچید.
حس و حال خاص،
کششی عجیب...
و حالی متفاوت توی وجود اون زن به وجود آورد؛ هوش از سرش پرید.
حس کرد توانی توی پاهاش نمونده روی زانوهاش نشست و دستشو به دیوار گرفت... نگاهی کرد تا ببینه چه اتفاقی داره توی اون اتاق میفته...
با حیرانی و گیجی سرش رو سمت افسونگری که روی تخت خوابیده بود چرخوند و تازه فهمید این بوی خاص بوی هیت شدن بود...
بوی هیت شدن یه امگا، چیزی که قبلا هم دیده بود اما در مورد اون پسر، خیلی خیلی خاص بود.
وقتی درمانش میکردن هیچ کدوم نفهمیدن که این امگای زیبا داره هیت میشه... و حالا توی اون کاخ بزرگ با اون همه تالار و دیوان و اتاقی که داشت حس کردن بوش کمی سخت بود اما وقتی پا به اون اتاق میزاشتی، توانی برای گریز از اون جاذبه سحرآمیز نمیموند...
YOU ARE READING
The Vagrant
Fanfiction•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...