. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل سوم: سلام آشنایی♤
●♤•پارت دوم•♤●
♧•●•سایهی رقیب•●•♧
.
.
.
ظهر سندن روی عمارت ردرود چیره شده بود جایی که پزشک جوان، نایل، توی درمانگاه مخصوصش درحال کار بود. رالف دستور داد این محل مطابق نظر و صلاحدید خودش ساخته و تجهیز بشه.اون در حال معاینهی مریضی ماسک مخصوص و دستکش زده بود...
داشت زخمهای عجیب بدن اون مرد رو نگاه میکرد. اخم کرده اون زخمهای تحلیل برنده، براش غریبه نبود...
این بیماری جذام سیاه بود.
مرد به سختی نفس میکشید و پلک میزد بیشک عفونت اونقدر توی بدنش گسترش پیدا کرده بود که نشه کار چندانی باهاش کرد و این ترسناک بود.
نگاهی به مرد کرد، اون چشمهای به خون نشستشو به نایل داد و انگار برای کمک التماسش میکرد. نایل دستش رو نگهداشت تا بهش اطمینان بده که هرکاری بتونه برای کاهش درد و رنجش میکنه.
وقتی از اتاق ایزوله بیرون اومد، دلشوره و نگرانی به وجودش چنگ زد. جذام سیاه مرضی واگیر و خطرناک بود.
با این حال هرچی بیشتر فکر میکرد کمتر به جواب میرسید که چرا یه بیمار مبتلا به جذام سیاه باید توی ردرود میبود؟
یک هفتهی قبل خبردار شد یکی از کارگرهای تمییز کنندهی فاضلاب عمارت، با علایم خفگی و زخمهای تحلیلی عجیبی روبه رو شده... فورا دستور بستری کردنش رو داد تا بفهمه با چی طرفه... مرد توضیح داد که حین سرکشی فاضلاب بوهای عجیبی حس کرده و با تعقیب ردش، دیده که قسمتی از شبکه فاضلاب پر از قارچهای عجیبی بوده!
ESTÁS LEYENDO
The Vagrant
Fanfic•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...