. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل دوم: اسارت♤
●♤•پارت هشتم•♤●
♧•●•وداع با سندن•●•♧
.
.
."پس تو آزادی زین، برو..."
لیام گفت اما کسی نفهمید با چه حالی گفت...
مردی که استوار و محکم ایستاده بود و هرکس که از دور میدیدش ازش حس غرور و قدرت میگرفت؛ کسی از درونش خبر نداشت!
کی فکرش رو میکرد شاهی که از عهدهی انواع شرایط دشوار سیاسی، حکومتی و... براومده حالا توی اون نقطه قرار بگیره؟ این همونجایی بود که زندگی درس بعدیش رو برای لیام آورد.
زین جوابی رو از شاه شنید که فکرش رو هم نمیکرد، با بهت و شادی که ناگهان توی ذهنش پیچید سرش رو بلند و شاه رو نگاه کرد: واقعا آزادم؟
اجازه نداد لیام به خودش بیاد... اون شادی رو نشونش داد درست کاری که نباید میکرد. وقتی سرش رو بلند کرد، برای اولین بار چشمهای غمگین شاه رو دید، چیزی که تا اون لحظه فکرش رو هم نمیکرد ببینه... چرا شاه باید ناراحت میبود؟
زین لبخندش رو چید اما دیر بود، شاه نگاه پر از امیدوارش رو دید. توی سکوت هم رو نگاه کردن، زینی که نشسته و لیامی که ایستاده بود.
لیام فکر کرد؛ یعنی اینکه داشت میرفت اینقدر شادش کرد؟ داشت میدید هرکاری که اون مدت برای زین کرد نتونست باعث لبخندش بشه و حالا، حداقل با دادن این حکم، چهرهی با لبخند زیباش رو دید... راستی که کاش میتونست به زین بگه:
"میدونی لبخندت خیلی زیباست همهی وجود من؟
"تو چه شبی برای اولین بار لبخندت رو دیدم..."
اینجا همونجایی بود که زندگی بهش یادآوری کرد هنوز چیزهایی هست که نمیدونه، این راز و نیاز بین شاه و معلم تقدیر بود.
به شادی زیبای دلدار معصومش نگاه کرد، چطور دلش میومد اون لبخند رو محو بکنه اگه همهی خواستهی پسرک رفتن بود؟
لبخندی دردمند روی لبش اومد و به مهربانی جواب داد: وقتی گفتم آزادی که بری، منظورم این بود برای موندن یا نموندن توی کاخ من اختیار تصمیم گیری داری، همشه داشتی... اما هیچوقت اینجا اسیر نبودی که حالا آزاد باشی!
زین سرش رو پایین گرفت. این مهر و محبت عجیب اون مرد رو حتی توی اون عریانی نمیفهمید. محبتی که دیوارهای تاریک اطراف ذهنش، اجازه نمیداد ببینه...
ESTÁS LEYENDO
The Vagrant
Fanfic•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...